دختر عمه م حدودا هفت سالشه
بعد امروز ظهر که دمی خونه پدربزرگم بوده راه افتاده دنبالش باهاش اومد خونه مون
اومد خونه و دیدم دمی تحویلش نمیگیره تنها مونده
یاد وقتایی که خودم حس سربار بودم بهم دست میده افتادم گفتم نذارم به این بچه بد بگذره حالا بعده قرنی اومده اینجا
هیچی دیگه بچه 7 ساله شدم کلی باهاش زر زدم و بازی کردم و گوشی مو دادم بهش و اینا
براش چهار رنگ لاک زدم
آخرم دوتا از لاکامو دادم واسه خودش
بعدم که مامانش زنگ زد و خواست بره پیش مامانش اینا خونه پدربزرگم، بهش یه تعارف زدم بلدی خودت بری یا بیام برسونمت؟
گفت نه بلد نیستم :/
اصلا انتظار نداشتم بگه بلد نیست و تعارفم الکی بود اصلا از این دو متر زبونش عجیب بود چطور نمیتونه دو قدم راه رو تنها بره
دمی و مامانم نبودن زنگ زدم بابام بیاد ببره ش ور نداشت
هیچی دیگه
حاضر شدم عنر عنر تا نزدیکای خونه پدربزرگم بردمش و ولش کردم و برگشتم
تو راهم یه سوپرمارکتیه نزدیک خونه پدربزرگم باهاش سلام احوال پرسی کرد :/
حالا من بیست ساله تو این محلم هیشکی نمی شناستم اونوقت این یه الف بچه که تازه خونه شون این شهرم نیست رو کل محل می شناخت
تازه مغازه دار رو به رویی مونم بهم معرفی کرد گفت این شوهر عمه شه 🤦♀️😂
خلاصه
شب که شد دیدم دوباره دوید اومد تو خونه :/
گفتم إ اومدی؟
گویا مامانم خونه پدربزرگم بوده اینم راه افتاده دنبالش باز اومده🙄
هیچی دیگه باز یه خرده بچه داری کردم و آب و دونش دادم و فیلمم که نگاه نمی کرد، تو گوشیم بازی نصب کردم دادم بهش و موقع خواب بابام برد رسوندش
وقتی بابا برگشت گفت فک کنم بهش خوش گذشته 😂 چون به مامانش گفته فردا صبح بازم میرم 😐😐😐
بعدا نوشت:آها اینو یادم رفت بگم
مامان من یه بار غذا درست می کنه معمولا واسه دو وعده س
بعد ناهار کوفته داشتیم برا پدربزرگم اینام فرستاده بودیم
طبیعتا شام هم همون کوفته رو داشتیم
شام گفتیم کوفته میخوری داغ کنیم؟
گفت نه
گفتیم چرا ناهار که خورده بودی گفتی دوست دارم که
گفت نه آخه من دو وعده مثل هم نمی خورم 😐😐😐
هیچی دیگه
برا شاهزاده خانوم غذای دیگه جور کردیم😑😑😑
- ۲ نظر
- ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۲۵