هم اتاقی های لنگه به لنگه
یکی از هم اتاقیام که دوست خودشیفته س داره واسه همیشه میره
پس فردا میره و از همین الان افتادن تو بغل هم به گریه کردن
حس خیلی بدیهی که مثل چوب خشک اون وسط وایسادم
رفتم بیرون یه دور زدم و برگشتم دید هم چنان گریه می کنن
اومد رو تختم و هنذفریم رو چپوندم تو گوشم
حالم خوش نیست و گرنه اصلا تو اتاق نمی موندم
دل خوشی ندارم از هیچکدوم شون
برامم مهم نیستن اصلا
نمیگم میتونستن کاری کنن که همین ترم اولی بهم خوش بگذره
اما حداقل میتونستن کاری کنن که انقدر سخت نگذره
با وجود اینکه میدونم اگه کار خودشیفته درست نشه نابود میشه
اما حقیقتا دوست ندارم که کارش جور شه و بمونه
تنها کاری که از دستم برمیاد واسش انجام بدم اینه که آرزو نکنم کارش درست نشه
میاد میگه دعا کن کارم درست شه میگم باشه و تو دلم یه بیلاخ حواله ش میکنم
دیگه خیلی مرام بذارم اینه که نه دعاش کنم نه نفرینش
فکر میکنه باهاش خوب شدم و به روش میخندم کاراش رو یادم رفته؟
قضیه هم اتاقی شدن با دوستمم داره بیخ پیدا میکنه
بهش یه اتاق دونفره رو نشون دادم و گفتم این اتاق آینده منه
گفت چند نفره س
گفتم دو
گفت یعنی منو بیرون کردین ؟؟؟
فکر کرد منو خودشیفته میخوایم بریم اونجا و اونو نبریم
منم تو رو دروایسی گفتم نه خب خودشیفته که میره منو تو میایم اینجا :/
خداییش دختر خوبیه ها
اما فاز و نول مون باهم یکی نیست خیلی
خلاصه که نمیدونم چی میشه
امشب این دوتا رو هم دارم میبینم به فکر آینده خودم میوفتم
بالاخره منم یه روزی باید چمدونم رو ببندم و واسه همیشه برم
اما اینکه چطور میرم و با چه حالی
خدا داند
پی نوشت:الان افتادن به کر کر خنده و مرور خاطرات خوب گذشته شون
خدا رحم کنه این دو روز رو
- ۹۷/۰۲/۲۸