هیچ...

نپرسید لطفا :/
از مسائل شخصیم بیشتر از اونچه که می‌نویسم نپرسید

بلای جانی به نام قلی :/

جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۰۵ ق.ظ

غروب که از کتابخونه برگشتم

دیدم ه داره با قلی می حرفه

فهمیدم قلی میدونسته من کتابخونه بودم

تعجب کردم این از کجا می دونسته

بعد فهمیدم یکی از پسرامون که تو کتابخونه بوده و منو دید زنگ زده بهش گفته :/


خلاصه این بشر سایید منو

اولش که پشت تلفن دو ساعت خندیدیم و داشت میگفت میخواد بندازتم به این پسره و کلی سس شعر گفت 😂😂😂

بعدم که من خوابیده بودم باز زنگ زده بود به ه

با ذوووق برگشته بود گفته بود نارنج کجاس

ه گفته بود خوابه

قلی هم گفته بود زنگ زدم واسه امر خیر🤦‍♀️🤣

این پسره گفته برو ازش خاستگاری کن🤣

بعد هیچی دیگه

یه ساعت مسخره بازی در آورده

با ذذووووووق برگشته به ه گفته بهش بگو داری عروس میشی 🤣🤣🤣🤣

احمق

من از دست این سرمو به کجا بکوبونم آخه🤦‍♀️

از فردا تو دانشگاه آبرو برام نمیذاره سوژه شدم رفت😖


پی نوشت: پسره مذهبیه

ه میگه خوبه دیگه

ماه عسلم میرین سفر دور بسیج :/

میگم نه میریم راهیان نور😂

نظرات (۱)

شلمچه که رفتین لا بگیرید این ور، سر مسیرتونیم. یه نهار در خدمت باشیم 
پاسخ:
لا؟ 😂
واسه پا گشا بیایم دیگه ایشاا...؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی