- ۱ نظر
- ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۰۴
انقدر فکر کردم و به نتیجه نرسیدم مغزم هنگ کرده
الان من واسه تعویض اتاقم و گرفتن تختی که تا یه سال زجر کش نشم چند راه دارم که نمیدونم کدومو بزنم تو سرم
یک اینکه جمع ظهر بلیط بگیرم و هلک و تلک پاشم برم و گوه ترین اتاق با تخت طبقه دوم نصیبم شه
دو اینکه جمعه صبح بلیط بگیرم و احتمال اتاق گوه و تخت گوه تر رو از صد در صد به پنجاه درصد کاهش بدم و خب اینطور باید صبح راه بیوفتم که از صبح راه افتادن متنفرم ضمن اینکه کل روز رو هم غذا نخواهم داشت مگر اینکه برم حاضری بخرم
و اونجایی بیشتر میسوزم که با زود تر رفتنم هم حتی جای خوبی گیرم نیوفته و آی بسوزم آی بسوزم
سه اینکه پنجشنبه روز عاشورا راه بیوفتم برم که حس خوبی بهش ندارم
احساس میکنم تو راه می میرم :/
اینجوری قشنگ تا فردا صبح که سایر بچه ها برسن میتونم یه گلی بابت اتاق سرم بگیرم که حتمی هم نیست
با توجه به شانس شخمیم بعد نیست که حتی در این صورت هم اتاق خوب گیرم نیوفته چون خیلی از بچه ها احتمالا زودتر از من میرن و همین هفته رفتن دیگه
ضمن اینکه میخوام شب عاشورا برم سر خاک عموم
میخوام اینجا باشم
نمیخوام برم😭😭😭😭
یه راه دیگه هم اینکه همین فردا پس فردا جمع کنم برم و چند روز از تنهایی اونجا کپک بزنم و تاسوعا عاشورا که میخوام اینجا باشم هم هیچی و غصه کش بشم اونجا هیچکسم از دوستام نیست و تنهای تنهام ولی عوضش تا یکسال تخت و اتاقم رواله
عاقلانه ترین کار گزینه آخره ولی دست و دلم بهش نمیره
منه دیوانه چه کنم؟
پی نوشت1:آخه خدا جونم قربونت برم بین اون همه اتاق و اووووون همه آدم چرا منو با اون یابو علفی هم اتاقی کردی؟ باو من حالم خوش نی مراعاتمو میکردی چی میشد خو؟ اون از اون ترم اینم از این ترم 😭
مگه من دختر بدی بودم؟
پی نوشت 2:دلم پیش اون گزینه ظهر عاشوراست
به نظرتون اگه ظهر عاشورا راه بیوفتم می میرم یا نه؟
یه کپه لباس شسته رو تختمه که حوصله ندارم جمعش کنم
پارسال از شیش ماه قبل چمدونم بسته بود اما الان...
وب بچه هایی که قبول شدن رو میخونم دارن از وسایل مورد نیاز خوابگاه و ذوق واسه دانشگاه می نویسن منم دلم میخواد
انگار واسه خودم صد سال پیش بوده
کاش ترمک بودم و با همون ذوق می رفتم
نمیدونمم چه مرگمه
از یه طرف دوست دارم برم
خصوصا تا یکی دوهفته پیش که لحظه شماری میکردم واسه رفتن
الان که کم کم باید جمع کنم دلم نمیخواد
نمیخوام برم
به انتقالی هم راضی نیستم
این چه زندگی گوهیه که من دارم آخه؟
خصوصا بعده این ماجرای عموم و دکتر رفتن های بابا که منم همه ش همراهش بودم
احساس میکنم دلم بیشتر از همیشه واسش تنگ میشه
هی نگاش میکنم
هی غصه میخورم
الانم دارم گریه میکنم
پارسال که اینجوری نبودم
آخه چرا این زندگی همه ش رنجه و رنجه و رنجه
من دلم اتاقمو میخواد
الان اگه برم تا تابستون سال دیگه نمیتونم اینجوری درست حسابی خونه باشم
أه أه أه
اصلا کاش میشد خونه مون بره اونجا ☹️
دستم درد میکنه :(
اونجا دردش کمتر بودا
اومدیم خونه زیاد درد میکنه
عنوان رو هم از حرفای یه بچه قاپیدم
چند روز پیش که منتظر بودیم آزمایش بابا تموم شه
یه دختر بچه بود که اومده بود آزمایش خون بده
یه کولی بازی در آورد که داشت میزد رو دست من
البته که موفق نشده رکورد منو بشکنه ها
چون من از همون مطب دکتر گریه میکردم تا آمپول رو مثلا بنویسه و تا بریم بخریم و بزنمش
ولی این طفلی فقط وقتی نوبتش شد که بره تو اتاق شروع کرد به سلیطه بازیاش
آخرم که رفتن بیرون گویا مامانش اون پنبه رو دستش رو برداشته بود
ییهو شروع کرد به نعره زدن که دستمو خراب کردین
انتظار داشت مثلا این دسته که دیگه خراب شده رو دور بندازن یه دونه نو شو بهش بدن :/
دیگه برگشتن طرف پنبه و چسب از نو بهش داد راضی شد رفت نیم وجبیه سلیطه😂
رفتم آزمایشه رو دادم
صبح همه ش دلم میخواست صبحونه بخورم ولی نمیشد
رفتم دشویی و بعدش رفتیم آزمایشگاه
جدیدا پیشرفت کردم و گریه نمیکنم
کنکوری هم که بودم و رفتم آزمایش بدم انقدر گریه کردم و کولی بازی در آوردم که دهن طرف سرویس شد
خرس گنده خجالت نمیکشه طور نگام کرد و چند تا درشت بارم کرد
اما اینبار هیچ نگفتم فقط وقتی تموم شد گفتم یه چسب بده بزنم روش
گفت خون نیومده که و یه چسب زخم کوچولو بهم داد
اما من منظورم چسب زخم نبود که
از اون سفید گنده ها میخواستم که بپیچونم دور دستم ولی نداشتن از اونا
آخرم یه لیوان بهم داد که ببر ازمایش ادرارت رو بده
حرص خوران و لیوان به دست رفتم پیش بابام میگم خو تو چرا به من نگفتی ادرار هم هست
من صبح رفتم دشویی الان هیچی نمیاد
دیگه رفتم تمام تلاشمو کردم تا آخر موفق شدم 😝
بعدش رفتیم آموزشگاه
بابا گفت اگه بشه پرونده ت رو ببریم یه جا دیگه امتحان بدی
یه مربی دم در بود ازش پرسیدیم گفت ببین اینا باید حتما چند بار رد کنن
خود افسره گفته بهم گفتن از هر ده نفر باید سه نفر رو قبول کنی(کثافط های حروم لقمه)
بعدم گفت میشه از یه شهر ببری یه شهر دیگه اما نمیتونی ببریش آموزشگاه دیگه ای تو همین شهر
حالا بابا رفت که بپرسه از یه آموزشگاه دیگه ببینه چی میگن
گفت برو یه بار امتحانت رو بده اگه نشد ببر شهر دانشجوییت همونجا امتحان بده
حالا تا ببیننم چی میشه دیگه هرچند اونجا احتمالا سختگیر تر باشن
فردا باید آزمایش بدم
تا دوازده ساعت قبلش نباید چیزی بخورم
بعد من یه جوریم که نهایتا بتونم یه ساعت چیز میز نخورم
مدام تو خونه میگردم به خوراکیا دستبرد میزنم
الان واسه اینکه بتونم دوازده ساعت چیزی نخورم تصمیم گرفتم دوازده ساعته رو بخوابم
یعنی حدود هفت بخوابم تا فردا
ولی الان خوابم میاد
چند لیوان دوغ خوردم بدنمم به دوغ حسسساسسس دارم از خماری میمیرم
اگه الان بخوابم شب بیدار میشم تا صبح دیگه هیچی نخورم اذیت میشم
الانم دارم مثل اینا که تو کوهستان گیر کردن به خودم میگم نخواب نارنجی فقط چند ساعت دیگه مونده تو میتونی
از اون ورم یکی تودلم میگه گوه نخور بابا نمیتونی بگیر بخواب تا فردا یه غلطی میکنی دیگه
نهایتا نمیری آزمایش بدی
حالا در جدال بین این دوتا موندم
بعدا میام میگم کدوم پیروز شد :/