هیچ...

نپرسید لطفا :/
از مسائل شخصیم بیشتر از اونچه که می‌نویسم نپرسید

خانه نوشت

سه شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۷، ۰۴:۰۱ ق.ظ

صبح زود تا نشستم تو ماشین مامانم پیام داد ما خونه خودمون نیستیم و فلان شهریم

بیدار شدی بهم زنگ بزن

زنگ زدم میگم تو ماشینم

میگه خب باشه فلان شهر پیاده شو ما اینجا مهمونیم و اینا

هیچی دیگه خسته و لش در حالی که در طی چهل و هشت ساعت قبلش شیش ساعتم نخوابیده بودم با همون چمدون و کیسه پر از لباس چرک ام رسیدم اونجا :/

سر و وضع داغون

داغوناااااااا

مانتوم انقدر چروک شده بود انگار از دهن سگ بیرون کشیدی

بی‌خیالی طی کردم و نشستم ازم پذیرایی کردن

بعد از نهارم(به چلو گوشتم نرسیدم اما جوجه بود که به اونم راضیم) با همون مانتو و مقنعه یه گوشه خوابیدم که غروب به زور بیدارم کردن و برگشتیم خونه

اومدیم خونه دیدم لباسام نیستن

یادم افتاد مامانم یه بار زنگ زد گفت بابات همه لباساتو ریخته تو گونی برده گذاشته انباری :/

سری پیش که اومدم تمام لباسامو ول داده بودم وسط اتاق و رفتم

بعد بابامم یه روز میاد اینجوری از خجالتم در میاد و جمعش می‌کنه :/

هیچی دیگه دیدم حال ندارم تا انباری برم

با همون مانتو شلوارم افتادم رو تخت تا همین نیم ساعت پیش بیدار شدم

الانم رفتم انباری یه دست لباس بیارم بپوشم دیدم اونجا نیست

اومدم بالا رو گشتم دیدم نه دیگه اونقدرررررررام سر راهی نیستم

همون ریخته بودشون تو گونی گذاشته بود زیر تخت :/

باز جای امیدواری هست یکم حداقل

والا ما دیدیم مردم بچه شون واسه تفریح دو هفته می‌ره اروپا

ننه بابا شون هرشب میرن لباساش رو بقل میکنن و بو میکنن و واسه اومدنش لحظه شماری میکنن

اونوقت من میرم دانشگاه کلی سگ دو میزنم هر وقت بر میگردم نصف میشم بقول مامانم میگه انگار میری اونجا گرگ می بینی که انقدر لاغر میشی

اونوقت اینا اینجوری میکنن

من اگه سر راهی نیستم پس چی ام؟؟؟

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی