هیچ...

نپرسید لطفا :/
از مسائل شخصیم بیشتر از اونچه که می‌نویسم نپرسید

۴۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

خدایا چهار تا بزن پس کله من

که دیگه عروسیه این گدا گدولا رو نرم :/

حیوونا انگار مجبورن نصف شهر رو دعوت کنن

بعد مثل گاو باهاشون برخورد کنن 😒

 

دوساعت عروسی رفتم به اندازه دو سال سوتی دادم

به اندازه بیست سال هم رو مخم راه رفتن🤦‍♀️

 

قبلا ها واسه این چهار تا دونه گیس بیرون ریخته

عره و عوره و شمسی کوره اظهار فضل می کردن و حواله ش می کردم به همونجا که باید

امشب پسر خاله و به دنبال اون خاله هم بنای گوه خوری گذاشتن :/

به این عنا بابت اینکه انقدر سر شون تو باسن منه حقوق میدن؟ که انقدر پی گیرن؟

نه واقعا برام جای سوال داره

این حجم از گوه خوری رو کجاشون جا میدن

إی من خار بشم برم تو چشم تون به حق پننننشششش تن که از دست تون راحت شم

به چه حقی به خودشون اجازه دخالت میدن؟ 

یه بار یه به تو چه پرت کنم تو صورتشون یاد بگیرن دیگه از این گنده گوزیا نکنن؟ 

 

واقعا بابت عروسی امشب بهم بر خورده و دارم به این فکر میکنم دیگه از این عروسیای چیپ نرم

انگار یه مشت بی خانمان و کارتن خواب دعوت کرده بودن و منت سرشون نهاده بودن

با این فک و فامیلای عتیقه ی یکی در میون مون 😒😒😒

پدربزرگم حالش بده

فک و فامیل از یه طرف می رینن به اعصاب بابا

خود پدربزرگم هم از ده طرف

مامانم هم از یه طرف دیگه

مامان دیروز سر صبحونه شروع کرد به تیکه انداختن و نیش و کنایه زدن که خوب بهش نمی رسین و باید براش ال می کردین و بل می کردین و... 

منم دیدم داره رو مخ بابا راه میره اعصابم خرد شد

برگشتم بهش گفتم تو عرضه داری برو به مامان بابای خودت برس

گفت نه من که خودم میدونم عرضه ندارم ولی مثل اینم ادعا ندارم

بعد شروع کرد گریه کردن 🤦‍♀️

گفتم پس وقتی عرضه نداری به کار اینم کاری نداشته باش

عاقا هی دیدم چشاش قرمزه

هی اشکش میاد

هی گفتم خاک تو سرت نارنج

خااااک

واسه اینکه از دلش در بیارم رفتم پشت بوم

آلو هایی که خشک کرده بود رو جا به جا کردم

سیب زمینی ناهار رو سرخ کردم

ملحفه های مبل ها رو انداختم تو لباس شویی

ماشین ظرفشویی رو خالی و مجددا پر کردم

یه دست به سر و روی آشپزخونه کشیدم

یکمم پاچه خواری کردم

بلکه یادش بره

لا به لای حرفامم خیلی ملو بهش گفتم هرچقدر اون برای اینا پدری کرده اینا هم برای اون فرزندی می کنن دیگه

یه جورایی خواستم بهش بفهمونم بیا ما تو کارشون دخالت نکنیم

آرومم بهش گفتم دیگه خیلی داری رو مخ بابا راه میری

دلم میخواست بهش بگم حالا که از زمین و زمان داره واسش می باره بذار حداقل وقتی میاد خونه آرامش کامل داشته باشه ولی خب نگفتم

خلاصه که صلح شده فعلا

و همه چی در امن و امانه

حالا درسته من خودمم کم دردسر نیستما

اما میترسم برم دانشگاه

میترسم نباشم

میدونم که الان دارم یه باری از رو دوش شون بر میدارم

من نباشم

اون دو تام که به شخمم

پس تکلیف مامان بابام چی میشه؟

احساس میکنم جفت شونم حساس تر شدن... 

دلم نمیخواد برم

میخوام همینجا بمونم

یکی از فامیلا دانشجوی پزشکیه

با یه مغازه دار ازدواج کرده

حالا طفلی گویا وضع طرفم خوبه ها

بعد داییم امشب اومده خونه مون

میگه از همون دانشگاه یه شوهر دکتر واس خودت پیدا کنی ها

نبینم برگردی بری به یه مغازه دار شوهر کنی😡

یه اصلاح هم به کار برد به معنای اینکه طرف از اینا باشه که گوشش رو بکشی با خودت بیاریش😐

حالا اگه اوردر جدید داد اونم مد نظر میگیرم 🙄

پدربزرگم

گلاب به روتون دشویی نمیره

نه که نخواد

نمی تونه

دیروز واسش سوند گذاشتن

ولی بعد دیگه درش آوردن

گفتن ببرین تا فردا

اگه تونست که هیچ

اگه نه شاید مشکل از کلیه ش باشه

الان یه خاندان

چشم انتظار دشویی پدربزرگ منن

و با اخبار لحظه ای داره پیگیری میشه :/

یه دختره هست فامیل مونه

دو سه سالی ازم کوچیکتر بود

باهام میومد کلاس زبان

حکم ننه شو داشتم

بهش می گفتم خپل

الان مامانم خبر داد آخر هفته عروسه خپله

یه خنده کردم

نمیدونم از رو بی عاری بود

تعجب بود

افسوس بود

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است بود

خلاصه خودمم نمیدونم چی بود

هنوزم دارم میخندم

اصلا از اینجا تا تالارشون از اینا 😂😂😂

 

 

پی نوشت1:ولی ناموسا خیلی بچه بود ها 🤔

من الان خودمم بخوام عروسی کنم خنده م میگیره

جدی رو چه حسابی بچه رو میفرستن تو دهن گرگ؟

 

 

پی نوشت2:سن ازدواج داره پایین نمیاد به نظرتون؟ :دی

چرا از فک و فامیل فقط من موندم پس؟

من تا 27 قصد ازدواج نداشتما

اما گویا من مانده ام تنها ی تنهاااااااا

یه فیلم از دیوید بکهام هست

داره نون می کشه ته بشقابش

 

فرستادمش واسه دوستام

تا کم به من گیر بدن که ته بشقابو در آوردی

بهم میگن جلو پسرا غذا نخور آبرومونو می بری :/

 

یکی از چیزایی که به شدت ازش متنفرم اینه که غذا حروم کنم

تا حد ترکیدن سعی میکنم چیزی ته بشقابم نمونه

حتی یه دونه برنج

بعد بابت همینم تو سلف همیشه سوژه بقیه م

ولی به شخمم وار همچنان به در اوردن ته بشقابم ادامه میدم

از وقتی که چند سال پیش یه همچین چیزی خوندم 👇👇👇 تصمیم گرفتم تا جایی که میتونم نذارم دونه برنج من وارد این محاسبه بشه

و یه دونه برنجمم هدر بره احساس گناه میکنم

 

بهم پیام داده میتونی آزمایش بخونی؟

با اینکه نمیتونم

اما زورم اومد بگم نه

گفتم بفرسته :/

 

 

پی نوشت 1:فقط یه دانشجوی پزشکی میدونه که یه دانشجوی پزشکی هیچی بارش نیست

 

پی نوشت2:یه چرت و پرتایی تو بیو و اینا خوندیم

اما کیه که یادش بیاد 🤔🤔🤔

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۴

خاله ی بابا دیروز مرد

امروز خاکسپاریشه

مامانم 7ونیم صبح سر صبحونه به این بهونه یادش افتاده باز بشینه برام وصیت کنه 😑

جلو خودش با سکوت و خنده ای که عصبیه بیشتر ردش میکنم

اونم فک می کنه من الان چقدر به شخمم ام باز ادامه میده

 

اما الان از وقتی رفتن تا الان یه بار تف انداختم تو هوا

الانم نشستم گریه میکنم :/

بعد میان میگن چه مرگته؟ چرا افسرده ای؟ چرا عصبی ای؟ 

عمر سایت من کی وقت کرد 513 روز بشه؟

🤔🤔🤔