هیچ...

نپرسید لطفا :/
از مسائل شخصیم بیشتر از اونچه که می‌نویسم نپرسید

۴۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

اینستاشو پیدا کلدم 😋😋😋

چرا انقد توییتاش کم بود😭😭😭

الان من نه کراششو فهمیدم

نه رلش رو فهمیدم

نه هیچ 😭😭😭

خو چی بود این الان؟

گفتم الان لابد قراره چه کشفیاتی داشته باشما ☹️

عاقا این اون موقع ها سر از باسن تشخیص نمیداد

بچه انقدر ..نمک😮

موزیسین😮

خواننده😮

یا بسم ا...


پی نوشت1:کرمم گرفته برم بهش کرم بریزم

پی نوشت2:دیگه افسرده نیستم گویا خدا نجاتم داده😂

پی نوشت3:هیچوقت فکر نمی کردم اینطور کشف هایی انقدر هیجان انگیز باشه

پی نوشت4:خداوند مرا ببخشاید

عاقا این بچه بود دو زار نمی ارزید

الان به چشم برادری ماشاا... ماشاا... 

بزنم به تخته😁😁😁

با دهن باز و چشای چهار تا شده زل زدم به صفحه گوشیم

دنیا به طرز شخمی ای کوچیکه

پسر همسایه مون

همبازی دوران بچگیم

خیلی یهویی

توییتش افتاد زیر دستم

😯😯😯😯

دیدم یکی ریتش کرده

همینجوری بی هوا عکسشو دیدم

دیدم إی بابا یادش بخیر این چقدر شبیه فلانیه

رشته شو نوشته بود رشته ی همون بود

شک کردم گفتم برم توییت هاشو بخونم ببینم همونه

ولی یه درصدم احتمال نمی دادم تو این دنیا به این بزرگی اون به پستم بخوره

یهو چشمم به اسمش افتاد همون بود :/

یا بسم ا... 

هم تو باسنم عروسیه و میتونم حتی ناشناس باهاش اینتراکشن هم داشته باشم🧛‍♀️🧛‍♀️🧛‍♀️

هم ترسیدم

هم گرخیدم

اگه همینجوری خدا منو بلاگم رو انداخته باشه تو کاسه یه نفر چی؟


پی نوشت:جالبه من تو اینستا چقدر دنبال این بابا گشتمو پیداش نکردما😏

تو اوج بی پولی و بدبختی

باز به فکر خرید کِرِم دور چشم و اسکراب و مرطوب کننده و چسب جوش سر سیاه و هزار تا کوفت دیگه ای :/

داشتیم با مامان و بابا تو سر و کله هم میزدیم که کی بره واسه شام برنج درست کنه

مامان به بابا می گفت بابا هم به من

هیشکی هم زیر بار نمی رفت

گفتم بیاین تک بیاریم هرکی تک افتاد اون بره

قبول کردن

به بابا شک کردم گفتم ببین تقلب نمی کنی ها

هرکی تقلب کنه خودش باید بره درست کنه

گفت قبول

تک آوردیم

مامانم خواسته بود تقلب کنه یهو دستش بین پشت و رو تو هوا موند :/

آخرم نشست زمین گفت امکان نداره من برم

بابا رو فرستاد :/

میخواستم برم کپه مو بذارم

از ساعت یه ربع به شیش زنگ زدن که داریم میایم خونه تون

فاصله خونه ها مونم نهایت ده دقیقه س

بعد هنوز نیومدن

بنا به سابقه درخشانشون احتمالا تا 8 هم نمیان

شیطونه میگه بگیرم بخوابم عن شن بلکه دست از این عن بازیاشون بردارن بی شعورا

یه خرده فهم و شعورم ندارن

مورد بوده یه جا واسه ناهار دعوت شون کردن

انقدر دیر رفتن شام رسیدن :/

خدایا صبر جزیل عنایت بفرما من از دست این عجوج وجوج های دور و برم سکته نکنم

یکی دو تا هم که نیستن

همه مایه دردسر

حالا خوبه با هیچکس هم رابطه ای ندارم وخونه شونم نمیرم و اینجوریه

بنا به ارتباط داشتن بود که دیگه هیچی

مثلا افرا

ورداشته لباس هاشو اورده خونه ما رفته سر کمدم آویزون کرده به چوب رختی های تو کمدم که هروقت اومد اینجا لباس داشته باشه

بعد لباس راحتیم نداشته گویا

وقتی میخواسته بره خونه مامانش لباسای منو برده گفت می شورم می فرستمش

شسته

خیس خیس چپونده تو یه کیسه

الان میرم نگاه میکنم

لباسه سیاهه :/

انگار انداختیش تو منقل ذغال :/

چیزیم نمیتونم بگم

هرچی بگم مامان دور برمی داره که بی چشم و رو فلان

آقا اینا گیریم حقی هم به گردن ما دارن

هرچی هست حساب کتاب کنن خشکه باهاشون حساب کنم

دیگه قرار نیست که بیان بریزن و بپاشن و گوه بزنن به زندگیم و هیچ نگم

دیروز رفتیم خرید

مامان اول برد که خریدای منو انجام بدیم که لابد دهن منو ببنده دیگه صدام در نیاد

یه بارونی و یه پالتو و یه مانتو سنتی گرفتم

گفت مانتو دانشگاتم بذار ماه بعد بخر

گفتم اوکی چون همینا رو هم فک نمی کردم که اینطور یه جا واسم بگیره

بعد رفتیم دنبال کارای بابا

وقتی بابا رفته بود ماشین رو بیاره و من و مامان رو دو تا صندلی تو پیاده رو نشسته بودیم

خیلی شیک و محترمانه بهم فهموند که خل و چلم و باید برم پیش مشاوری چیزی

شوخیم نمی کرد

با کمال دست و دل بازی هم گفت همه هزینه هاشو بر عهده میگیره 😐

من؟ مقاومت کردم؟ نه

گفتم خودت دیوونه ای؟ نه

خیلی رام و مطیع پذیرفتم چون خودمم می دونم این روزا حالم حال ناجوریه

چون خودمم چند وقتیه به این نتیجه رسیدم که واقعا اگه خودمو به قرص نبندم اونقدر عصبی شدم که ممکنه کار دست خودم یا کسی بدم

و روز به روزم بدتر میشم و داره کم کم رو جسمم هم اثر میذاره

چی شد که یهو به اینجا رسیدم؟ نمیدونم

شایدم یهویی نبود

ذره ذره بود و قبلا با خود خوری بروزش نمیدادم

ولی الان دیگه از کنترلم خارج شده

از زندگیم راضی نیستم

از خودم راضی نیستم

از خانوادم راضی نیستم

از دوستام راضی نیستم

از شهرم راضی نیستم

از وضع مالی مون راضی نیستم 

از دانشگام راضی نیستم

از رشته م راضی نیستم

از اینکه خوابگاهم راضی نیستم

از ... 

اونقدر فشار رومه که افسار پاره کردم و فقط دارم لگد می پرونم

بقیه م فعلا دندون رو جیگر گذاشتن و دارن کنار میان

تا کی؟ نمیدونم

البته خودم تا حدودی میدونم دردم چیه

درمانشم میدونم اما نمیتونم واسش کاری کنم

زورم نمی رسه

گیر کردم بین دوتا چیزی که هستم و باید باشم

تو یه گرفتاری غرق شدم دارم دست و پا می زنم و تا الان کلی زور زدم که گندش در نیاد

اما میدونم که بالاخره در میاد

میدونم که تا همیشه نمیتونم قایمش کنم

یا باید این وری شم یا اون وری

اما هردوش از توانم خارجه و این وسط فقط دارم کش میام و شرحه شرحه میشم



پی نوشت: با خودم فکر می کنم لابد دیوونه ی خوبی ام که خودم با دیوونه بودنم کنار اومدم و قبولش دارم

و دو حالت داره

یا هنوز اوضاع اونقدر وخیم نیست و قدرت درست فکر کردن و پذیرفتن حقیقت رو دارم

یا اوضاع اونقدر وخیمه که دیگه میدونم کاری ازم ساخته نیست و باید تسلیم قرص و دوا درمون بشم




بعدا نوشت: کامنت های این پست تایید نمیشن

شوعافی کردم که بیا و ببین 😊😊😊