هیچ...

نپرسید لطفا :/
از مسائل شخصیم بیشتر از اونچه که می‌نویسم نپرسید

دردسر پشت دردسر

چهارشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۱۷ ق.ظ

پدربزرگم حالش بده

فک و فامیل از یه طرف می رینن به اعصاب بابا

خود پدربزرگم هم از ده طرف

مامانم هم از یه طرف دیگه

مامان دیروز سر صبحونه شروع کرد به تیکه انداختن و نیش و کنایه زدن که خوب بهش نمی رسین و باید براش ال می کردین و بل می کردین و... 

منم دیدم داره رو مخ بابا راه میره اعصابم خرد شد

برگشتم بهش گفتم تو عرضه داری برو به مامان بابای خودت برس

گفت نه من که خودم میدونم عرضه ندارم ولی مثل اینم ادعا ندارم

بعد شروع کرد گریه کردن 🤦‍♀️

گفتم پس وقتی عرضه نداری به کار اینم کاری نداشته باش

عاقا هی دیدم چشاش قرمزه

هی اشکش میاد

هی گفتم خاک تو سرت نارنج

خااااک

واسه اینکه از دلش در بیارم رفتم پشت بوم

آلو هایی که خشک کرده بود رو جا به جا کردم

سیب زمینی ناهار رو سرخ کردم

ملحفه های مبل ها رو انداختم تو لباس شویی

ماشین ظرفشویی رو خالی و مجددا پر کردم

یه دست به سر و روی آشپزخونه کشیدم

یکمم پاچه خواری کردم

بلکه یادش بره

لا به لای حرفامم خیلی ملو بهش گفتم هرچقدر اون برای اینا پدری کرده اینا هم برای اون فرزندی می کنن دیگه

یه جورایی خواستم بهش بفهمونم بیا ما تو کارشون دخالت نکنیم

آرومم بهش گفتم دیگه خیلی داری رو مخ بابا راه میری

دلم میخواست بهش بگم حالا که از زمین و زمان داره واسش می باره بذار حداقل وقتی میاد خونه آرامش کامل داشته باشه ولی خب نگفتم

خلاصه که صلح شده فعلا

و همه چی در امن و امانه

حالا درسته من خودمم کم دردسر نیستما

اما میترسم برم دانشگاه

میترسم نباشم

میدونم که الان دارم یه باری از رو دوش شون بر میدارم

من نباشم

اون دو تام که به شخمم

پس تکلیف مامان بابام چی میشه؟

احساس میکنم جفت شونم حساس تر شدن... 

دلم نمیخواد برم

میخوام همینجا بمونم

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی