هیچ...

نپرسید لطفا :/
از مسائل شخصیم بیشتر از اونچه که می‌نویسم نپرسید

ما شهرستانی های بی اعتماد به نفس

پنجشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۵۳ ق.ظ

تا قبل از اینکه برم دانشگاه

فکر می کردم دختر نسبتا زیبایی ام

یعنی بقیه م بهم می گفتن

موقع ثبت نام و اون اوایل دانشگاهم همین بود

حتی یادمه اون اوایل رفتم اتاق یکی از هم کلاسیا و هم اتاقیش ازش پرسید هم کلاسیته؟

گفت آره

اونم گفت بچه های کلاستون خوشگلن ها

گذشت تا با ه دوست شدم و هم اتاقی

از اون دخترا که اول اعتماد به سقف بودن بعد دست و پا در آوردن

اون اوایل به نظرم دختر زشت و حتی چندشی بود

یه دختره با پوست تیره و صورت پر از جوش و جای جوش

که لب پایینش سه برابر لب بالاش بود با یه جای کیست کنار چشمش و یه دماغ مکعبی پیوسته با پیشونیش

از همون اول خیلی با اعتماد به نفس راجع ب خودش حرف میزد

اوایل تو دلم می خندیدم

مثلا میگفت مامانم گفته پسرا رو عاشق خودت نکن و فلان و بهمان

بعد من تو دلم میگفتم داااز کی عاشق این میشه آخه؟

اما بعدش ورق برگشت و انقدر نکات مثبت راجع به خودش میگفت که منم کاملا قبولش کرده بودم

سر کلاسام خیلی مسلط و مطمئن حرف میزد

بالا ترین ردیف سمت پسرا تو چشم استاد می نشست درحالی که همه مون یه جوری خودمونو قایم میکردیم

مدامم حرف میزد و سوال می پرسید(بعد ها که گاهی وویس کلاس رو واسه جزوه گوش میدادم می فهمیدم که اکثر سوالاش چرت و پرت و تکرار حرف استاد بوده ولی چون ما گوش نمیدادیم به حرف استاد و تو باغ نبودیم فک میکردیم چقد حالیشه) 

و جواب سوالا رو هم چه بلد بود و چه نبود میداد و سعی میکرد یه چی بگه و خودشو تو چشم کلاس و استادا کنه

که صد البته هم موفق بود

از یه جا به بعد شروع کرد به مسخره کردن قیافه و تیپ بچه های کلاس از جمله من

یه چی تو مایه های همه عنترن من عنتر خانوم

اعتماد به نفس نداشته م پووووکید

منی که بی آرایش از خودم راضی بودم

با آرایش هم احساس زشتی می کردم

مثلا دماغم رو میگفت اله و بله

تا جایی که یه مدته کل دغدغه م شده دماغم و عملش و عمرا اگه مامان اینا اجازه بدن

حتی به فکر راه های جایگزین عمل مثل لیفت هم افتادم

دیگه تو آینه به نظرم اون دختر سابق نیستم

نمیدونم شاید به خاطر رژیمم و لاغر شدن صورتمه

شاید از اولم خوب نبودم و توهم بود

شایدم به خاطر پوکیدن همون یه نیمچه اعتماد به نفس مه

اینو گفتم که بگم واقعا بیشتر از داشته های واقعی

اعتماد به نفس داشتن نسبت به اونچه که الان داری خیلی مهم تره

یادمه ه میگفت همه بهم میگن خوب میخوری خوب می پوشی خوب میگردی

اما بعد از 4 ترم که با همیم ندیدم خیلی چیز جدیدی بگیره

یا خیلی خرج آنچنانی داشته باشه

امسال رو کلا شاید یه مانتو گرفت

بعد منی که امسال 8 یا 9 تا مانتو و پالتو گرفتم در برابرش احساس ضعف میکردم

و حتی یه بار ل برگشت گفت من تا حالا ندیدم هیشکی اندازه ه کهنه بپوشه و گاهی با خودم میگفتم این چطور روش میشه با این لباسای کهنه بیاد دانشگاه

بعد دقت کردم دیدم إ آره

راس میگه ها

چقدر خودشو واسه من بزرگ کرده بود

چقدر لباساش بنجل و کهنه و ارزونن(و بعضیاش رو خودشم میگفت که دست دوم مثلا از دیوار خریده) 

چقد بت کرده بود خودشو با تعریفاش از خودش

که من فلان جور خرج میکنم

بهمان جور می خورم

بهمان جور می پوشم

چقدر خوشگل و خوش اندام و خوبم و چقدر بقیه اح اح پیف پیفن

فهمیدم من چقدر بی اعتماد به نفس بودم

گاهی استادی سوالی می پرسید و بلد بودم ولی هیشکی جوابی نمی داد

بعد منم جواب نمیدادم،چرا؟

چون میگفتم تا وقتی فلانی و بهمانی هستن و جوابش رو بلد نیستن چطور ممکنه جواب من درست باشه؟

بعد استاد جواب میداد و می دیدم ای دل غافل جواب تو ذهنم درست بوده یا گاهی آروم برای دور و بریام می گفتم و اونا می گفتن إ نارنج درست گفتیا

 

می دیدم انقدر تو سرم زدن که کلا راجع ب قیافه و تیپم بدبین شدم و ازش حتی خجالت میکشم

بعد نشستم دودوتا کردم دیدم نه تنها از خیلیا چیزی کم ندارم که حتی اضافه هم دارم

از این ترم تصمیم گرفتم به شروع به تغییر

اوایل که دستم رو بلند میکردم و جواب میدادم

همه ش تو ذهنم بود که لهجه نداشته باشم

بعدشم سیریش میشدم به بچه ها که خوب گفتم؟ سوتی ندادم؟ صدام نلرزید؟

بعده یه مدت بیخیال شدم و به تخمکم وار میگفتم هرچی شده شده دیگه بیخیال

این ترم دو بار کنفرانس دادم که باید بگم اولین کنفرانس های جدی زندگیم واسه کل کلاس بود(اگه کنفرانس ادبیات ترم پیش که بچه ها حدودا بیست نفر بودن رو نادیده بگیریم)

واسه اولیش قرار بود درس بدم و استرسش برام وحشتناک بود

یه پرانول خوردم و رفتم و اوکی بود و اومدم

واسه دومیش میتونستم نرم اما اصرار داشتم که برم

میخواستم ترسم درست حسابی بریزه

این بار رفتم

بدون پرانول

و راحت تر از قبلی حتی درست حسابی هم نخونده بودمش و با خیال راحت زیر چشمی از رو کتاب نگاه میکردم

سعی کردم اعتماد به نفس از دست رفته م رو برگردونم و بهترش کنم

راحت تر با بچه های کلاس ارتباط گرفتم

اگه با کسی کاری داشتم با خیال راحت بهش میگفتم و پشت صد نفر قایم نمیشدم

سر کلاس با صدای بلند حرفم رو مثلا به استادا میزدم و... 

حتی کار به تلافی هم رسید

تصمیم گرفتم مثل خود ه باشم و تحقیرش کنم

شروع کردم به مسخره کردنش

مثل خودش خیلی صریح بهش میگفتم دماغش زشت و مکعبیه😝

یه بار یکی از بچه ها برگشت گفت کیفت چه قشنگه و اینا

بعدم گفت شبیه کیف های ه(ه وسایل گلمنگلی زیاد داره ولی کیف اینجوری اصلا نداره)

ه هم با غرور برگشت گفت اسکی میره از رو من دیگه

منم تو جمع پرت کردم تو صورتش که تو آخرین باری که کیف خریدی کی بوده؟ 😏

دیگه هیچی نگفت اما فک کنم خیلی لجش گرفت که پشت سر هم رفت دوتا کیف خرید

تصمیم گرفتم تا وقتی دست از این کارا و نگاه از بالاش برنداره منم پا به پاش ادامه بدم که انقدر احساس کامل بودن و همه چی تمام بودن بهش دست نده

که کمک کنه بهم تا انقدر احساس ضعف و نقص نکنم

تا اعتماد به نفس به یغما رفته م برگرده

که انقدر خودمو پایین نیارم و دست کم نگیرم

آدمی که اعتماد به نفس نداشته باشه هیچی نداره حتی اگه غنی ترین باشه

چیزی که تو بچه های شهرستان خیلی خیلی بیشتر دیدم

دلیلشم واضحه، نه؟ 

نظرات (۱)

وااااای

یکی از فامیلای دور ما هم همچین حالتی داره 

انقدر خودشو چ* می کنه حد نداره 

واقعا هیچی هیچی هم نیست 

هیکلش افتضاح 

پوستش خیلی زشت 

تیپ متوسط روبه پایین 

قد کوتاه 

بی سواد ..   خانوادگی هم تعریفی نداره اما انقدر اعتماد به سقف داره که حد نداره. ...

اعتماد به نفس بالا دار زیادداریم ولی طرف کلی هنرمند و باسلیقه اس حداقل یه سری مسائلش اولیه ولی فامیل مذکور از هیچ جهتی هیچی نداره !!!! یه جوری حرف میزنه انگار از نواده های ملکه انگلیسه !!!

پاسخ:
آدمم هی دلش میخواد حین خود چس پنداری هاشون برگرده یه چی بکوبونه تو صورتشون
ولی لا اله الا الله گویان کظم غیض میکنه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی