هیچ...

نپرسید لطفا :/
از مسائل شخصیم بیشتر از اونچه که می‌نویسم نپرسید

۳۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

یه بار فهمیدم دوتا از سر به زیر ترین و نجیب ترین و معصوم ترین بچه های کلاسمون رل زدن
با خودم گفتم نه بابا اینا که اصلا اهلش نیستن
امکان نداره
یعنی حتی به چشمای خودم شک کردم ولی به اونا نه
الان امشب گندش در اومد که بعععععله
و من همچنان دارم به خودم میگه نههههه امکان نداره
دختره چادری
مذهبی
پسره...
همون هفته های اول...
قبل از عید...
یعنی اگه توصیفشون کنم شما هم میگید امکاااااااان نداره
و من هیچ
من نگاه :/
فک کنم دیگه فقط من سینگل شونم
بقیه یا رل زدن یا در شرف رل زدنن
چشم امیدم فقط به این دو تا بود
سرعتشونم چه بالاست لامصبا
یواش تر یخرده

اینو گذاشتم که حتما بیام به زودی بنویسم اتفاقات این چند روز رو




خب خب خب

اول از چی بگم

از اون دختر تفلونه که ریدم بهش

خب از ویژگی های بارز من کینه شتری بودنمه

یعنی کسی پا رو دمم بذاره و بعدش باهام خوب هم بشه

من شده ده سال دیگه تلافیش رو سرش در میارم

و اما دیشب موقعیتش پیش اومد که حال این نکبت رو بگیرم و گرفتم

اما به صورتی که نفهمید کار منه

نمیدونه از کجا خورده و نیم درصد هم به من شک نمی کنه

به این چی میگفتن؟؟؟آها تقیه :)

البته فقط من نبودما

تازه من خانومی کردم زیر پوستی ریدم بهش

دیشب که بعد از چندین مورد متوالی رو مخ بچه های کلاس رژه رفت

خیلیا رو در رو سرویسش کردن

که اون به مراتب دردش بیشتر بود


آها آها یادم اومد اینا همش چرت بود

این خط اول پست رو که نوشتم بعدش خوابیدم

الان یادم افتاد واسه چی میخواستم پست بذاریم

هم اتاقیم ورداشت با چندتا از پسرامون رفت بیرون

تا اینجاش به من هیچ ربطی نداشته و ندارد و نخواهد داشت

نه دخالت کردم بگم برو

نه گفتم نرو

خودمم زدم به ندونستن

حالا من خواب بودم

خانوم که از ددر برگشت نشسته پیش هم اتاقی های دیگم در مورد ماها چرت و پرت گفتن

منم با صداش بیدار شدم ولی دیدم خیلی ضایعست بخوام پاشم همون‌جوری یه پنج دقیقه خودمو زدم به خواب تا در و گهر فشانیش تموم شه

داشت می‌گفت که این دخترای کلاس ما فلان و بهمانن و با پسرا نمیان بیرون حالا انگار قراره چی بشه

که خب البته منم شامل این دخترایی که میگفت میشدم

می‌گفت به یکی شون گفتم بیاین با پسرا بریم برگشته گفته نه دخترونه بریم

بعد بقیه هم اتاقی هامم اخ و پیف کنان تاییدش میکردن که یعنی ما ها که نرفتیم چقدر املیم وفلان

و خلاصه هم اتاقیم رفته بود بالای منبر و در مورد اینکه بیرون رفتن با پسرا چقدر خوبه و سالمه می‌گفت :/

می‌گفت پسرا تنها برن میرن سراغ مواد و اینا

دخترا تنها میشینن به غیبت کردن

ولی دو گروه باهم خیلی خیلی سالم تره

خلاصه حرفاشو خیلی یادم نیست منگ خواب بودم ولی داشت مسخره میکرد ماها رو دیگه

الان من حرفم اینه

خانومی که مدعی میشی خودت نرمالی و ماها اسکل و املیم

به نظرت طبیعیه که تو یه دوست صمیمی دختر نداری و همش با پسرا میپلکی

با دخترا بیرون نمیری ولی تا میفهمی پسرا می‌خوان برن آویزونشون میشی

ما نرمالیم یا تو و امثال تو که سه چهار نفر بیشتر هم نیستین

و اینو بدون که اگه تو به ماها میگی امل ما هم به تو و امثال تو میگیم خرااااااب

این کارایی که تو می‌کنی هم هیچ کدومش افتخار نیست

که میشینی همه جا جارش میزنی و بقیه رو دست میندازی

جنین و آنا رو نرینم

قول میدم از فرداش بشینم درس بخونم

:(


کلاسمون که تعطیل شد
رفتیم تا ته سالن به سمت درب خروجی
قفل بود
باید برمیگشتیم از در پشتی می‌رفتیم
تو راه برگشت استادی که همون ساعت باهاش درس داشتیم رو دیدیم
به بچه ها گفتم بهش نگین تا ته بره بخندیم
خلاصه که نگفتیم
رفت
به در بسته خورد
و اسکل شد
و برگشت
احساس کردم تیغش بزنیم خونش در نمیاد :)
خلم دیگه
ملت میرن دور استادا موس موس میکنن واسه نمره
بعد من اینجوری میرینم به همه چی
امیدوارم تا هفته بعد قیافه م رو یادش بره :/

اتوی معمولی مون رو من سری پیش بردم خوابگاه

اتو پرسی مونم خراب بود

الان از وقتی به بابام میگم یه اتوی جدید بگیر

پدری که صد قرن یه بار اتو به لباسش نمی آورد

واسه اینکه ثابت کنه اتو پرسیه خراب نیست

روزی شونصد بار میشینه لباساشو اتو می‌کنه

بعد بدو بدو میاره به ما نشون میده که ببین چه خوب اتو کرده :/

از اینکه یه شهر دیگه باشم و برم خوابگاه متنفرم
اما از اینکه بیام شهر خودمون و همینجا باشم متنفر ترم
در این حد تباه

یه رفیق خیلی خیلی خل و چل داشتم

یعنی همه ی خل و چل های عالم باید بیان پیش این لنگ بندازن

بعد یه سری روزا که تو مدرسه به واسطه امتحان یا هر چیز دیگه دهن مون سرویس شده بود

تو راه برگشت که خسته و لش کشون کشون راه می رفتیم

این رفیق خل و چل ما با چه آه و ناله پر سوز و گدازی و از ته ته دلش

شروع میکرد به بلند بلند گفتن :یکی بای مه بوره أرا خوه «یکی بیاد منو ببره واسه خودش»

بعد ما مریدان هم مثل خری که بهش تی تاب داده باشن هار هار هار میخندیدیم و بنای شعر گفتن میذاشتیم و همی مسخره می نمودیم

اما الان

 دقیقا دقیقا دارم درکش میکنم طفلی رو

ظهر که از خواب بیدار شدم با یادآوری اینکه امروز آخرین روزیه که اینجام

نا خودآگاه تو ذهنم پلی شد که

 یکی بای مه بوره أرا خوه

:/

نصفه شبی دارم به این فکر میکنم که الان بزرگترین آرزوم چیه
خیلی سریع به نتیجه می رسم
قطع به یقین الان تنها آرزوم اینه که تو هوای سگ پز
تو پذیرایی، تقاطع بین کولر و تلویزیون لم بدم
آلوچه ای که روش نمک پاشیدم رو بلومبونم
و دیگر هیچ
از همه شون متنفرم
بلا استثنا
من دیگه نخوام درس بخونم
کی رو باید ببینم؟؟؟

چه فک و فامیلای ما همه یهو ازدواجی شدن

چتون شد یهو

یخرده آروم تر