هیچ...

نپرسید لطفا :/
از مسائل شخصیم بیشتر از اونچه که می‌نویسم نپرسید

چون انگار جدی جدی داره جنگ میشه

اون ترامپ کسخلم که مغزش تو تخماشه

الان من اینجا

مامان بابام اونجا

نگرانم واسشون

کاش برمیگشتم حداقل همه باهم بمیریم

از فردا لابد قحطی و احتکار و... 

هرچی هم که بشه چوبش تو کون ما میره

 

پی نوشت: یکی به اون کله زردمبو بگه ما به اندازه خودمون بدبختی کشیدیم

اگه خواست حمله کنه از شرق درو کنه که عدالت رعایت شه

حتی فکر کردن به اینکه پنج سال دیگه درسم تموم شه و بیام ور دل مامان بابام بشینم هم ترسناکه

یکم که مزه ی استقلال رو می چشی زیر کوپن خانواده بودن سخت میشه برات

این چند روز که خونه بودم اذیت شدم

تو خوابگاه خودمم و خودم

هر وقت بخوام غذا می خورم

فیلم می بینم

بیرون میرم

هندزفری می چپونم تو گوشم و خیلی چیزای دیگه

اما اینجا یه اتاق که شوفاژش خاموشه و عملا بی استفاده

و همه تو اون یکی اتاق و هالیم

این چند روز حتی فرصت نشد که اتاق خالی باشه و بتونم سازمو تمرین کنم

درحالی که تو خوابگاه خیلی وقتا تنهام

مثلا فیلم دیدنم خیلی رو مخه چون باید تو یه اتاق که همه هستن و حرف می زنن تو بشینی یه گوشه فیلم ببینی

خورد و خوراکمم که طبق روال خانواده س نه به انتخاب خودم

خلاصه سخته خیلی

امیدوارم بعد از اتمام درسم خونه مستقل خودمو داشته باشم

فردا هم بر میگردم شهر دانشجویی

امتحانا یه هفته دیگه شروع میشه اما ترجیح میدم برم خوابگاه خصوصا که اتاق مونم تو این مدت خالیه و می تونم از تنهاییم لذت ببرم

اونجا بهترم درس میخونم

برم که یه هفته ای جمع کنم درسارو و تموم شه یه ترم نکبت دیگه

تا قبل از اینکه برم دانشگاه

فکر می کردم دختر نسبتا زیبایی ام

یعنی بقیه م بهم می گفتن

موقع ثبت نام و اون اوایل دانشگاهم همین بود

حتی یادمه اون اوایل رفتم اتاق یکی از هم کلاسیا و هم اتاقیش ازش پرسید هم کلاسیته؟

گفت آره

اونم گفت بچه های کلاستون خوشگلن ها

گذشت تا با ه دوست شدم و هم اتاقی

از اون دخترا که اول اعتماد به سقف بودن بعد دست و پا در آوردن

اون اوایل به نظرم دختر زشت و حتی چندشی بود

یه دختره با پوست تیره و صورت پر از جوش و جای جوش

که لب پایینش سه برابر لب بالاش بود با یه جای کیست کنار چشمش و یه دماغ مکعبی پیوسته با پیشونیش

از همون اول خیلی با اعتماد به نفس راجع ب خودش حرف میزد

اوایل تو دلم می خندیدم

مثلا میگفت مامانم گفته پسرا رو عاشق خودت نکن و فلان و بهمان

بعد من تو دلم میگفتم داااز کی عاشق این میشه آخه؟

اما بعدش ورق برگشت و انقدر نکات مثبت راجع به خودش میگفت که منم کاملا قبولش کرده بودم

سر کلاسام خیلی مسلط و مطمئن حرف میزد

بالا ترین ردیف سمت پسرا تو چشم استاد می نشست درحالی که همه مون یه جوری خودمونو قایم میکردیم

مدامم حرف میزد و سوال می پرسید(بعد ها که گاهی وویس کلاس رو واسه جزوه گوش میدادم می فهمیدم که اکثر سوالاش چرت و پرت و تکرار حرف استاد بوده ولی چون ما گوش نمیدادیم به حرف استاد و تو باغ نبودیم فک میکردیم چقد حالیشه) 

و جواب سوالا رو هم چه بلد بود و چه نبود میداد و سعی میکرد یه چی بگه و خودشو تو چشم کلاس و استادا کنه

که صد البته هم موفق بود

از یه جا به بعد شروع کرد به مسخره کردن قیافه و تیپ بچه های کلاس از جمله من

یه چی تو مایه های همه عنترن من عنتر خانوم

اعتماد به نفس نداشته م پووووکید

منی که بی آرایش از خودم راضی بودم

با آرایش هم احساس زشتی می کردم

مثلا دماغم رو میگفت اله و بله

تا جایی که یه مدته کل دغدغه م شده دماغم و عملش و عمرا اگه مامان اینا اجازه بدن

حتی به فکر راه های جایگزین عمل مثل لیفت هم افتادم

دیگه تو آینه به نظرم اون دختر سابق نیستم

نمیدونم شاید به خاطر رژیمم و لاغر شدن صورتمه

شاید از اولم خوب نبودم و توهم بود

شایدم به خاطر پوکیدن همون یه نیمچه اعتماد به نفس مه

اینو گفتم که بگم واقعا بیشتر از داشته های واقعی

اعتماد به نفس داشتن نسبت به اونچه که الان داری خیلی مهم تره

یادمه ه میگفت همه بهم میگن خوب میخوری خوب می پوشی خوب میگردی

اما بعد از 4 ترم که با همیم ندیدم خیلی چیز جدیدی بگیره

یا خیلی خرج آنچنانی داشته باشه

امسال رو کلا شاید یه مانتو گرفت

بعد منی که امسال 8 یا 9 تا مانتو و پالتو گرفتم در برابرش احساس ضعف میکردم

و حتی یه بار ل برگشت گفت من تا حالا ندیدم هیشکی اندازه ه کهنه بپوشه و گاهی با خودم میگفتم این چطور روش میشه با این لباسای کهنه بیاد دانشگاه

بعد دقت کردم دیدم إ آره

راس میگه ها

چقدر خودشو واسه من بزرگ کرده بود

چقدر لباساش بنجل و کهنه و ارزونن(و بعضیاش رو خودشم میگفت که دست دوم مثلا از دیوار خریده) 

چقد بت کرده بود خودشو با تعریفاش از خودش

که من فلان جور خرج میکنم

بهمان جور می خورم

بهمان جور می پوشم

چقدر خوشگل و خوش اندام و خوبم و چقدر بقیه اح اح پیف پیفن

فهمیدم من چقدر بی اعتماد به نفس بودم

گاهی استادی سوالی می پرسید و بلد بودم ولی هیشکی جوابی نمی داد

بعد منم جواب نمیدادم،چرا؟

چون میگفتم تا وقتی فلانی و بهمانی هستن و جوابش رو بلد نیستن چطور ممکنه جواب من درست باشه؟

بعد استاد جواب میداد و می دیدم ای دل غافل جواب تو ذهنم درست بوده یا گاهی آروم برای دور و بریام می گفتم و اونا می گفتن إ نارنج درست گفتیا

 

می دیدم انقدر تو سرم زدن که کلا راجع ب قیافه و تیپم بدبین شدم و ازش حتی خجالت میکشم

بعد نشستم دودوتا کردم دیدم نه تنها از خیلیا چیزی کم ندارم که حتی اضافه هم دارم

از این ترم تصمیم گرفتم به شروع به تغییر

اوایل که دستم رو بلند میکردم و جواب میدادم

همه ش تو ذهنم بود که لهجه نداشته باشم

بعدشم سیریش میشدم به بچه ها که خوب گفتم؟ سوتی ندادم؟ صدام نلرزید؟

بعده یه مدت بیخیال شدم و به تخمکم وار میگفتم هرچی شده شده دیگه بیخیال

این ترم دو بار کنفرانس دادم که باید بگم اولین کنفرانس های جدی زندگیم واسه کل کلاس بود(اگه کنفرانس ادبیات ترم پیش که بچه ها حدودا بیست نفر بودن رو نادیده بگیریم)

واسه اولیش قرار بود درس بدم و استرسش برام وحشتناک بود

یه پرانول خوردم و رفتم و اوکی بود و اومدم

واسه دومیش میتونستم نرم اما اصرار داشتم که برم

میخواستم ترسم درست حسابی بریزه

این بار رفتم

بدون پرانول

و راحت تر از قبلی حتی درست حسابی هم نخونده بودمش و با خیال راحت زیر چشمی از رو کتاب نگاه میکردم

سعی کردم اعتماد به نفس از دست رفته م رو برگردونم و بهترش کنم

راحت تر با بچه های کلاس ارتباط گرفتم

اگه با کسی کاری داشتم با خیال راحت بهش میگفتم و پشت صد نفر قایم نمیشدم

سر کلاس با صدای بلند حرفم رو مثلا به استادا میزدم و... 

حتی کار به تلافی هم رسید

تصمیم گرفتم مثل خود ه باشم و تحقیرش کنم

شروع کردم به مسخره کردنش

مثل خودش خیلی صریح بهش میگفتم دماغش زشت و مکعبیه😝

یه بار یکی از بچه ها برگشت گفت کیفت چه قشنگه و اینا

بعدم گفت شبیه کیف های ه(ه وسایل گلمنگلی زیاد داره ولی کیف اینجوری اصلا نداره)

ه هم با غرور برگشت گفت اسکی میره از رو من دیگه

منم تو جمع پرت کردم تو صورتش که تو آخرین باری که کیف خریدی کی بوده؟ 😏

دیگه هیچی نگفت اما فک کنم خیلی لجش گرفت که پشت سر هم رفت دوتا کیف خرید

تصمیم گرفتم تا وقتی دست از این کارا و نگاه از بالاش برنداره منم پا به پاش ادامه بدم که انقدر احساس کامل بودن و همه چی تمام بودن بهش دست نده

که کمک کنه بهم تا انقدر احساس ضعف و نقص نکنم

تا اعتماد به نفس به یغما رفته م برگرده

که انقدر خودمو پایین نیارم و دست کم نگیرم

آدمی که اعتماد به نفس نداشته باشه هیچی نداره حتی اگه غنی ترین باشه

چیزی که تو بچه های شهرستان خیلی خیلی بیشتر دیدم

دلیلشم واضحه، نه؟ 

سلاااام

این ترم انقدر سرم شلوغ بود که اصلا هوای وب به سرم نزد

چند روز پیشا دم امتحان ویروس یه سر زدم دیدم کلی کامنت اومده شرمنده نمودید

وقت نشد بیام تا الان

اگر از حال من می پرسید که باید بگم إی

نفسی میاد و میره

این ترم تا خرخره خودمو سرگرم کردم

که فکر نکنم به چیزی یا کسی

که وقتی نباشه واسه فکر کردن و تلف شدن

که از آدمای مزخرف دور و برم دور شم تا جای ممکن و با آدمای جدید ارتباط برقرار کنم و تا حدودی هم موفق شدم

ترم موسیقیم هفته پیش تموم شد و الان سومین ترم زبانم رو میگذرونم

درسم رو هم بیشتر و بهتر خوندم

واسه انگل سومین نمره کلاس شدم و باکتری هم یادم نی فک کنم 6 ام و اینا بودم

بیشتر آشپزی کردم

بیشتر به خودم رسیدم

بیشتر خوش گذروندم

فیلم دیدم

سعی کردم کتاب غیر درسی بخونم که تو این آخری موفق نبودم خیلی و وقتم دیگه اجازه ش رو بهم نداد

و واسه جلو گیری از اعصاب خوردی های بیشتر اینستامم پاک کردم

خلاصه که وقتم رو تلف نکردم

و حتی پولم

خیابون گردی و علافی و کافه گردی بیخود نسبتا تعطیل

وقتم رو کاملا حساب شده صرف کردم و آره راضیم از نتیجه ش

به جرئت میتونم بگم مفید ترین ترم دوران تحصیلم بود

و میتونست بهترین باشه اگه یه سری اتفاقا نمی افتاد که خب بیخیال

همون اتفاقا باعث شد تصمیم بگیرم به این سمت برم

تصمیم گرفتم که تهش بعد از 7 سال

وقتی از خودم پرسیدم نارنج این 7 سال چه گوهی خوردی؟ 

جوابش نشه که هیچی جز یه نیمچه درس واسه دانشگاه و لب مرز درسا رو پاس کردن

میخوام تهش بگم زبانم و موسیقیم رو به جایی رسوندم

درسمم خوب خوندم

تفریح و خوش گذرونیم هم به راه بود

کلی هم بهم خوش گذشت و در کل راضی بودم ازش

خلاصه که حالا که مجبورم اون خراب شده و آدماش رو تحمل کنم

میخوام حداقل با حال خوب و راضی بودن از خودم ازش خارج شم

 

 

با ه به مشکل خوردم

سر یه سری مسائل

تصمیم داشتم کمتر ببینمش

رفتاراش کاراش طرز فکرش

همه رو مخم بود

سر یه سری مسائل تو کلاس برام دردسر درست کرده که هنوزم که هنوزه دقیق نفهمیدم چه رکبی بهم زده :/

به وضوح ارتباطم رو باهاش کم کردم

اولاش اعتراض میکرد که تو دیگه مثل قبل نیستی و با من نمیگردی و... 

بهونه آوردم که کلاسام خیلی وقتمو میگیره

اما یه مدت بعدش کارایی کرد و اتفاقایی افتاد

که به وضوح شمشیر رو از رو بستم

گاهی دلم می سوزه

چون تو خوابگاه دوستی جز من نداره

اما نباید اجازه بدم این دلسوزی باعث شه نظرم عوض شه و تو رفتارم تغییری ایجاد شه

به اندازه کافی بهم ضربه زده

حتی سعی کردم یه کاری کنم که از اتاق بره

تیکه، کنایه، تمسخر، نیش زبون

با بدجنسی تمام هر کار که فکرشو کنین کردم تا از اتاقی که به زور براش جور کرده بودم بره

اما سیریش تر از این حرفا بود و قبل از همه ی اعضای اتاق رفت اتاق رو تمدید کرد😐

امیدوارم واقعا ترم بعد بره چون تحمل کارای خودشو و اون دوس پسر بنجلشو ندارم

شایدم اگر نرفت خودم تصمیم به رفتن بگیرم از اتاقی که من گرفته بودم و دوسش دارم

شک ندارم که ب در مورد من یه چیزایی تو گوشش خونده که خب به درک

واقعا من خوشحال میشم که رابطه ش رو باهام قطع کنه اما اونه که کنه شده

أه بیخیال اصا

غر هام راجع ب ه رو میذارم تو یه پست جدا بعدا که وقتش جور شد

 

اممم بذار از کلاس موسیقیم بگم🤔

کم کم دارم باهاش حال میکنم

آهنگ درست حسابی میزنم

حالا نه اونقدر حرفه ای ها

اما راضیم میکنه☺️

کلاس زبانمم خوبه سلام میرسونه

دو دستی چسبیدم بهش و میخوام تا پایان دوره م رو برم

الانم که خونه م مهمانی گرفتم واسه اینجا

امتحانای پایان ترمم هم سبکه

کلا یه انگل و یه باکتری و یه زبان داریم بین تخصصی ها که نصف هر کدوم رو میان ترم دادیم

تنها نیمچه نگرانیم بابت علوم پایه س

:دی

گفته بودم اسفند علوم پایه دارم؟

یادتونه نارنجک تون انگار دو روز پیش بود که ترمک بود و خر ذوق دانشگاه؟

الان یه اورانگوتان پوکره که در انتظار علوم پایه ش نشسته🙄

و در انتظار دنیایی بهتر بعد از علوم پایه... 

هیچی دیگه فعلا همین

دوست داشتم بیشتر بنویسم و خیلی چیزا بگم اما باشه واسه بعد

سعی میکنم دیگه نرم حاجی حاجی مکه

فیلا😉

یه رای گیری تو کلاسمون برگزار شد

کل کلاس موافقش بودن

بعد من و ف دیشب واسه خنده و از سر بیکاری

رفتیم رای مخالف دادیم

میخواستیم امشبم پسش بگیریما

بعد الان نماینده مون که خیلیم باهاش رو دروایسی داریم

اومده باهامون مذاکره

که رای مونو پس بگیریم و موافق شیم چون اجرا شدنش به امضای تک تک بچه ها نیاز داره😂😂😂

الان ما هم مجبوریم الکی ادای مخالفایی که به احترام نماینده موافق شدن در بیاریم😂😂😂🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

که غارت عشقش به باد داد

 

 

روشنگری:فقط دلم گرفته از نامهربونی ها

همین

با دلی که نمیدونم برای چندمین بار هری ریخته و هنوز آدم نشده

دلم میخواد بشینم با این آهنگی که بچه ها گذاشتن و صداش از حیاط میاد که باید تو رو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی... گریه کنم
ولی فعلا بباید غلاف کنم و واسه میان ترم باکتری و پرسش انگل و قارچ و باکتری عملی و ارائه زبان این هفته م بخونم

 

میدونین چه سخته در حالی که تمام عضلاتت سست شده و تمام بدنت واسه روحت سنگینی می کنه مجبور باشی ** خنده بزنی و با هم اتاقی عوضیت خاله ی تی ام بکس رو گوش کنی؟

 

که نکنه بفهمه
که نکنه بفهمه
که نکنه بیشتر از این خورد شی

 

من کی قراره آدم شم پس؟
تا کی قراره این حس ها رو تجربه کنم؟
بسسسسسه دیگه
خسته شدم
حماقت تا کی؟

 

پی نوشت:این نیز بگذرد

همون طور که موقع امتحان سر و گردن شرحه شرحه م کرد اما گذشت

اینم می گذره

و رو سیاهیش می مونه واسه این دل عوضیم

که از یه سوراخ هزار بار گزیده شد

این ترم حالم داغون داغونه

اون از دعوای کلاسی

جمعه هفته پیش هم که حراست بابت سازم گرفتم و اسمم رو یادداشت کرد و اینا

منم سرم شلوغ

هفته ای 4 جلسه و اون هفته 5 جلسه کلاس خارج از دانشگاه داشتم

حراستم رفت رو مخم

جزوه ای که پنجشنبه باید تحویل می دادم رو هم هنوز تحویل نداده بودم

قلی هم بابت جزوه رفت رو مخم

بهم حرف بد زد

باهاش تقریبا قهر کردم

خلاصه که کلا از وقتی اومدم روزای شخمی رو میگذرونم

تا چندروز پیش

که تولد ف بود

رفتم تو پیج گلگلی که ایده واسه تبریک به ذهنم برسه

دیدم پستی که واسه تولدم گذاشته نیست

هه

پاکش کرده بود

یعنی انگار همون موقع واسه از سر باز کردن یه پست احساسی با یه متن حماسی تپونده بود

و بعد هم پاکش کرده بود

منم تازه دیدم

حقیقتش بهم بر خورد

میدونم بچه بازیه ها

مسئله هم پست و اینا نیست

اینکه احساس آدما صادقانه نباشه اذیتم میکنه

فکر به اینکه اون پست رو گذاشته که گولم بزنه یا دهنمو ببنده یا از روی رو دروایسی بوده اذیتم میکنه

فکر آویزون بودن اذیتم میکنه

واسه باقی دوستاش همه هست

فقط من اضافی ام گویا

از اون روز باهاش چپ افتادم

فهمیده اما دلیلش رو نمیدونه

چی بگم؟

بچه طور بگم چرا پست گذاشتی پاک کردی؟

مسخره نیست؟

به نظر خودم هست

اما چطور میتونم بگم واقعا مسئله یه پست مسخره نیست

چطور میتونم بگم من واسه تو همه کار میکردم

واسه تولدتم از یه هفته قبل شروع کردم کلیپ ساختن

بعد تو از روی استوری و پست های بقیه تازه بعده چند ساعت چند تا عکس هول هولی گذاشتی؟

چطور بهش بگم سختمه وقتی می بینم تو مثلا بهترین دوستمی اما من درجه چندمی ام واست؟ 

چطور بگم حالمو؟ 

که انگار شکست عشقی خوردم

انگار که یکی رو دوست داشته باشی ولی اون نه

و فقط بازیت بده

نمیتونم خودمو کنترل کنم

سعی میکنم بروز ندم نمی تونم

خودش فهمیده

چند بار گفت چرا این ترم دوستم نداری؟

گفتم قبلا هم همینجوری بودم تو حساس شدی

امشب ولی یه چیزایی گفتم که واقعا بر خورد بهش

الانم مثلا قهریم

اتاق ل بودم

اینم اومد بعدش

گفتم عح از دست این اومدم اینم که اومد و اینا یه چند تا تیکه انداختم

گفتم میخوام این ترم آدمای جدید وارد زندگیم کنم مثلا میخوام با فلانی بپرم

آخرش برگشت گفت من بخاطر تو میام خوابگاه وگرنه بابام گفته خونه بگیر :/

منم گفتم بیخود اتفاقا من تنهایی رو بیشتر دوست دارم برو خونه بگیر من اینجوری راحت ترم

خلاصه شوخی شوخی حرفای دلم رو بارش کردم

یعنی واقعا من تا این حد خرم؟

که باور کنم این تا الان میخواسته خونه بگیره ولی بخاطر من نگرفته؟ 

مطمئنم که اگه بخواد بگیره می گیره و ربطی به من نداره

خودش یه هفته پیش تازه گفت رفته با باباش حرف زده گفته خونه بگیرم و اینا اونم گفته باشه حالا یه فکری میکنم

که اگه واقعا قرار باشه فکری بکنه میره و محاله نیم درصدم بخاطر من بمونه

کسی که حاضر نیست یه عکس از من تو پیجش بمونه چطور ممکنه خونه و راحتیش رو بخاطر بودن با من ول کنه

کسی که خوابگاه نیست و اکثرا فقط شبا واسه خواب میاد چطور میتونه بگه واسه تنها نبودن تو نرفتم؟ 

و واقعا هم خوشحال میشم اگه بره

چون تو فکر عوض کردن اتاقمم اما روم نمیشه و کاش خودش بره

تو این مدت دیگه خوب شناختمش

اداست همه ش

ادا خوبا

ادا مهربونا

ادا دوستا

ادا دوستا

ادا دوستا

 

 

بعدا نوشت:امشب رفتم پستی که واسش گذاشته بودم رو پاک کردم

خودش که ببینه می فهمه که فهمیدم

واسه تولدشم دیگه اصلا به روی همایونیم نمیارم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ مهر ۹۸ ، ۲۳:۱۶

دیشب

دعوا کردم

تو گروه کلاس

یه سریا رو انداختم به جون هم و طبیعتا به جون خودم

نمیدونم چرا یه لحظه خون به مغزم رسید یا نرسید و ییهو حس کردم لازمه الان یه فتنه بندازم تو کلاس و انداختم

زنگ زدن گفتن کوتاه بیا

نیومدم

پشت تلفن داد میزدم و اتاق بغلی با مشت میزد به دیوار که یعنی خفه شو

اما رگباری گفتم و گفتم و گفتم

اومدن پی وی

باز حرفمو زدم

گروه شلوغ شد

چند نفر افتادن به جون هم

هرکی اومد پی وی مستقیم و غیر مستقیم ریدم بهش

یه نفرم اومد تو اتاق مون که کامل قهوه ای تیره ش کردم

بالاخره اون شد که می خواستم

و نصفه شب خوشحال از اینکه حقم رو گرفتم با آرامش خوابیدم😌

 

 

 

پی نوشت:بگم چرا نمی نویسم؟

چون هنوز کامنت ها تون رو تایید نکردم

و نمی رسم هم تایید کنم

زیاده واقعا

دیگه روم نمیشه بدون تایید کامنتا بنویسم

مرسی از کسایی که کامنت گذاشتن ولی از این به بعد کامنت ها اکثرا بدون جواب تایید میشن تا ببینم چی میشه

چسی نمیاما ولی واقعا نمی رسم

علاوه بر دانشگاه هفته ای 4 جلسه بیرون کلاس میرم

خلاصه که ببخشید

 

 

 

بعدا نوشت: اینم اضافه کنم که از بین اون همه دوست پر ادعام

فقط گلگلی تا تهش پشتم موند