هیچ...

نپرسید لطفا :/
از مسائل شخصیم بیشتر از اونچه که می‌نویسم نپرسید

دارم یاد میگیرم که سر حرفام وایسم و رو موضع خودم پافشاری کنم

دارم یاد میگیرم که زود تسلیم نشم

دارم یاد میگیرم که زود حرف بقیه رو نپذیرم

این چند وقته زیاد نه گفتم

چیزی که گفتنش قبلا ها برام خیلی تلخ بود و تا حدودی غیر ممکن

میای بریم بیرون ؟ نه

میای فلان کار رو کنیم؟ نه

میای فلان چیز رو بخریم؟نه

دو مورد آخرشم امشب بود

که هنوز در برابر اصرار های خودشیفته مبنی بر بیا فردا بریم بیرون مقاومت کردم که نمیام

وقتی خودم کاری ندارم دلیلی نداره الکی واسه اون پاشم برم بیرون

کاری که تو این حدود یه ماه اخیر دو بار انجام دادم و باهاش رفتم

و روزم کامل تلف شده و دیگه نمی‌ذارم به بار سوم بکشه که بعد ای کاش ای کاش راه بندازم

مورد دومش هم اینکه

امشب انتخابات شورای صنفی بود و رفتم رای بدم به دوست دوستم که اصلا نمیشناسمش

چون از بچه های خودمون بود و می‌خواستیم یه نماینده م از ما باشه

حالا چیز مهمی هم نیستا و کلا رای گیری خاصی نیست

رفتم رای رو نوشتم یه دختره گفت به منم رای میدی

با اینکه میشد به چند نفر رای داد گفتم نه فقط اومدم به یه نفر رای بدم

میخواستم فقط تک رای بدم

دختره هم ناراحت شد و رفت

نفر بعدی اومد و بازم همینو گفت و گفتم نه

اونم گفتش که خب چه فرقی می‌کنه تو اونو مینویسی منم بنویس

تو رو دروایسی نوشتمش و رفتم که سریع بندازم تو صندوق تا کس دیگه ای نیومده

یهو با خودم فکر کردم که احمق چرا میذاری اینجوری راضی یا بقولی خرت کنن

قرار بود یه رای به این دختره بدی فقط

چرا گذاشتی انقدر زود نظرت رو تغییر بدن اونم برخلاف میلت

اونم آدمای پر رویی که میومدن بالای سرت وایمیسادن تا اسم شونو بنویسی و یه جورایی رای دادنه زوری میشد

این اصلا فلسفه رای گیری رو واسم زیر سوال می برد

اگه قراره هرکس بیاد با پر رو بازی کاری کنه بهش رای بدیم اصلا چرا رای گیری صورت میگیره؟

حق انتخاب و اختیار کجا می‌ره پس؟

خودشون بیان چند تا پر رو رو انتخاب کنن دیگه

خلاصه رفتم نشستم اسم دختره رو خط زدم

یهو دیدم یکی دیگه اومد اسم یکی رو گفت گفت به فلانی رای بده

یه باشه سر سری گفتم که بره

دیدم وایساده میگه مینویسی اسم رو

شروع کردم به نوشتن اسمش و تاوسطای فامیلش نوشتم

خیالش که راحت شد و رفت همونم خط زدم و بردم کاغذ رو انداختم تو صندوق

بعدم با خیال راحت از اینکه کسی نتونسته مجبورم کنه کاری رو که نمی‌خوام انجام بدم پاشدم برگشتم تو اتاق

مسئله مسئله مهم و خاصی نبود

ولی از همین جاهای کوچیک آدم باید شروع کنه

البته همچین بیکارم نیستما

فردا امتحان جنین دارم

ولی فکرشم نمی‌کردم یه روز اونقدر تباه بشم که بشینم پشت پنجره به حرفای اتاق بغلی گوش بدم و افسوس بخورم که چرا خودشیفته نیست تا مسخره شون کنیم چون تنهایی حال نمی‌ده :/

ببین خوابگاه آدمو به چه کارایی وا میداره :|

قطعا من الان در دنیای موازی زنی ام که دیگ غذاش رو گازه و سبزیاشو برده تو کوچه و با چند تا زن زوله دیگه داره صفحه پشت اینو اون میذاره

اینکه میگن آمار اعتیاد بالا رفته رو درک نمی‌کردم

تا اومدم دانشگاه و دیدم تو کلاسمون چند تا سیگاری مشکوک به اعتیاد

و یه معتاد مطلق داریم که اونقدر وضعش خرابه که حتی رو لحن حرف زدنش هم تاثیر گذاشته

کشدار حرف میزنه،موقع راه رفتن پاهاشو رو زمین می‌کشه ، صورتش به هم ریخته و مدام درحال چرت زدنه

و خودشم تقریبا علنی میگه که معتادم  :/

چی داره به سر مون میاد واقعا؟؟؟

هم اکنون صدای مرا از روی تخت جدیدم که قبلاً واسه دوست خودشیفته بود
ومن امروز با چنگ و دندون صاحب شدمش می شنوید
خودشیفته می‌گفت می‌خوام تخته خالی بمونه که فک کنم دوستم برمیگرده و فلان
خیالش رو راحت کردم که من میام رو این تخت و صاحبش میشم
اونم دیگه بیخیال شد

الان صدای این سرپرسته هم میاد
که داره پیج می‌کنه بیاین سحری هاتون رو بگیرین ببرین کوفت کنین
و اینکه هرکس خودش نیاد و فقط از سر شب ظرف گذاشته دیگه واسش سحری نمی ریزیم :/

ظهر از غیبت های باقی مونده یکی از کلاسام استفاده کردم که بیام بخوابم
دوست خودشیفته که رفت دیدم باز زد زیر گریه
هیچی دیگه این دل بی صاحابم به رحم اومد
نشستم باهاش زر زدم و خندوندمش و از هر دری براش لاس زدم
نذاشتم چند مین بیشتر گریه کنه
سریع از یادش بردمش و بعدشم با خیال تخت گرفت خوابید
خودشم فهمیده بود می‌گفت داری مثل این بچه ها که گولشون میزنن حواسمو پرت می‌کنی که یادم بره
اما خب دیگه هر جور بود موفق شدم
آخرشم فقط یه ساعت تونستم بخوابم و بعدشم پاشدم رفتم سر کلاس بعدی


امشب جلو آینه داشت از خودش تعریف میکرد
یهو برگشت گفت خودشیفته م
گرخیدم یه لحظه که نکنه وبم رو میخونه :/
ولی این نشون میده اسم گذاریم محشره :)

چند شب پیش بحث اتاق ترم بعد شد
خودشیفته یه جورایی بهم فهموند که همینجا بمون :/
یه خرده آسمون و ریسمون بافتم و بهش فهموندم که بمون نیستم

چند وقت پیشم باز یکی از بچه هامون گفت بیا تو اتاق من که گفتم نچ نمیام
لافی هم مایل بود که آب پاکی رو ریختم رو دستش و یه جورایی فهموندم بهش که عمراااااااا
خلاصه که خواستم بگم هم اتاقی شدن با من نعمتی است از نعمت های بهشت :دی
که خیلیا خواستار شن
ولی نصیب هرکسی نخواهد شد :)
#خود_شیفته۲
؛)

یکی از هم اتاقیام که دوست خودشیفته س داره واسه همیشه می‌ره

پس فردا می‌ره و از همین الان افتادن تو بغل هم به گریه کردن

حس خیلی بدیهی که مثل چوب خشک اون وسط وایسادم

رفتم بیرون یه دور زدم و برگشتم دید هم چنان گریه می کنن

اومد رو تختم و هنذفریم رو چپوندم تو گوشم

حالم خوش نیست و گرنه اصلا تو اتاق نمی موندم

دل خوشی ندارم از هیچکدوم شون

برامم مهم نیستن اصلا

نمیگم می‌تونستن کاری کنن که همین ترم اولی بهم خوش بگذره

اما حداقل می‌تونستن کاری کنن که انقدر سخت نگذره

با وجود اینکه می‌دونم اگه کار خودشیفته درست نشه نابود میشه

اما حقیقتا دوست ندارم که کارش جور شه و بمونه

تنها کاری که از دستم برمیاد واسش انجام بدم اینه که آرزو نکنم کارش درست نشه

میاد میگه دعا کن کارم درست شه میگم باشه و تو دلم یه بیلاخ حواله ش میکنم

دیگه خیلی مرام بذارم اینه که نه دعاش کنم نه نفرینش

فکر می‌کنه باهاش خوب شدم و به روش میخندم کاراش رو یادم رفته؟

قضیه هم اتاقی شدن با دوستمم داره بیخ پیدا می‌کنه 

بهش یه اتاق دونفره رو نشون دادم و گفتم این اتاق آینده منه

گفت چند نفره س

گفتم دو

گفت یعنی منو بیرون کردین ؟؟؟

فکر کرد منو خودشیفته می‌خوایم بریم اونجا و اونو نبریم

منم تو رو دروایسی گفتم نه خب خودشیفته که می‌ره منو تو میایم اینجا :/

خداییش دختر خوبیه ها

اما فاز و نول مون باهم یکی نیست خیلی

خلاصه که نمی‌دونم چی میشه

امشب این دوتا رو هم دارم میبینم به فکر آینده خودم میوفتم

بالاخره منم یه روزی باید چمدونم رو ببندم و واسه همیشه برم

اما اینکه چطور میرم و با چه حالی

خدا داند


پی نوشت:الان افتادن به کر کر خنده و مرور خاطرات خوب گذشته شون

خدا رحم کنه این دو روز رو

اولین روز ماه رمضون که کیلومتر ها دور از خونه م

سخته اما شیرینی های خودشم داره

مثل اینکه رفتم یه مقدار خوراکی واسه ماه رمضون گرفتم

و خب چون معلوم بود در این موارد ناشی ام یه مقدارش رو بهم انداختن :/

ولی در کل احساس استقلال میکنم و همینش خوبه


اولین مثبت دانشگاهیم واسه درس بیوشیمی بود

که سه شنبه با حقه بازی به دستش آوردم

باشد که رستگار شویم :)

و آرزوم برآورده شد
و هنوزم تک و تنهام
چی میشد اگه همیشه اینجور می بود؟
داشتن یه اتاق اختصاصی آرزوی بزرگیه واقعا؟؟؟

ظرفایی که دو روز بود نشسته بودم رو بالاخره بردم شستم چون فردا هم اتاقیام میان دیگه
مشغول فکر کردن بودم که حواسم پرت شد و اسکاج از دستم پرت شد و کف هاش یه خرده ریخت رو لباس یه دختره
حالا خیلی هم نبوده
بعدشم کف بود دیگه نجس که نبود
ازش عذرخواهی کردم ولی اصلا جواب نداد
بعدشم با یه حالت چندشی به لباساش نگاه میکرد و انگار با خودش می‌گفت دختره ی دست و پا چلفتی
اومدم تو اتاق و قوطی نوشابه رو که یه گوشه انداخته بودم برداشتم که ببرم پرتش کنم
بس بود بریز و بپاش های چند روزه و باید یکم مرتب میکردم اتاق رو
در رو باز کردم و خم شدم سمت سطل زباله که از روی گشادیم واسه خالی نکردنش بیرون میذارمش تا خدمه وقتی رد میشن خالیش کنن تو کیسه های بزرگ شون
دیدم همون دختره داره از راهرو میاد
اومدم تو و در رو بستم و صدای افتادن ظرفاش به گوش رسید :)
دروغ چرا خوجال شدم ^_^
حتی احساس میکنم که آه من دامن گیرش شد
خلاصه که پا رو دم من ندارین مسلمونا

تو اتاقم تنهام

و بای صدای هر قدم که نزدیک در اتاق میشه استرس میگیرم که وای

باز برگشت

خدایا

خداوندگارا

میشه امشب رو هم مثل دو شب گذشته تنها باشم و خودشیفته نیاد؟

اگه فردا شبم نیاد که دیگه رویایی میشه

میشه واسه ترم بعد اون اتاق دو نفره رو واسم جور کنی؟

با یه هم اتاقی که نباشه اکثرا و من بیشتر بتونم تنها باشم

مرسی پیشاپیش

به لافی میگم واسه تولد فلانی کادو نمیگیری

که باهم بگیریم

میگه اگه تولد گرفت و دعوتمون کرد کافه مثل بهمانی واسش میگیریم

اگه دعوت مون نکرد که دیگه نمی‌گیریم

تو ذهنم اومد که مگه خود تو دعوت کردی یا شیرینی چیزی دادی که واست کادو آوردیم

ولی هیچی نگفتم بهش

سکوت کردم و دارم با خودم فکر میکنم که مردم زرنگن

و چه حساب کتاب بلدن

نه مثل من پخمه

بعد چقدرم لاف میاد که ما الیم و بلیم و لاکچری ایم و فلان :/

هرچقدرم به روش میارم و تیکه بارش میکنم به روی مبارکش نمیاره

موقعی که داشتیم می‌رفتیم واسه تربیت بدنی

من از خوابگاه میرفتم وتعدادی از بچه ها از دانشگاه داشتن میومدن

هم اتاقیم هم بین شون بود

یه خرده که به هم نزدیک شدیم

برگشت با صدای بلند گفت یعنی نصف عمرتون برفناست که این هم اتاقی تون نیست

منو می‌گفت :)

حالا نمی‌دونم واقعا حرف دلش بود یا غلو کرد

اما من که خوجال شدم ^_^

بعدشم هر کدوم از بچه ها یه چیز باحال گفتن درموردم

مثلا یکی گفت عاشقشم

اون یکی گفت من عاشق تیپشم و...

خلاصه که کلی هندونه زیر بغلم گذاشتن :)

بماند که لافی وقتی هم اتاقیم اون حرفو زد پوکر فیس برگشت با طعنه بهش گفت اینو میگی؟؟؟!!!

بماند که روز به روز بیشتر دارم از لافی متنفر میشم

بماند که روز به روز بیشتر میفهمم که به درد دوستی نمیخوره

بماند که چند وقتیه دارم از زندگیم کمرنگش میکنم

بماند که تا روزی چند تا تیکه خوشگل بهش نندازم دلم خنک نمیشه و هنوزم نشده :/

چرا من با این بشر بدم انقدر؟؟؟

ولی خوبیش اینه که خیلی زود فهمیدم که گروه خونیمون به هم نمیخوره


آها یه مشکل ریز دیگم دارم

با هم اتاقیم خوبم

و روز به روزم بیشتر باهاش خوب میشم

دوسش دارم و دختر صادقیه به نظرم

و اینکه داریم کم کم باهم ندار میشیم

اما هیچ کدوم از این ها باعث نمیشه من به تصمیمم مبنی بر هم اتاقی نشدن با هم کلاسی پشت کنم

بعد امروز یکی از بچه ها گفت شما ترم بعد نمی‌خواین اتاقتون رو عوض کنین

هم اتاقیم برگشت گفت نه ما از اتاقمون راضی ایم 

منم دیگه هیچی نگفتم

اما خب مسئله اینه که من خیلی راضی نیستم :/

امیدوارم تو رو در وایسی گیر نکنم و ترم بعدم اینجا پاگیر نشم :/

حالا جالبش اینجاست چند روز پیش من برگشتم به یکی از بچه هامون گفتم می‌خوام اتاقمو عوض کنم

و لال نشم که گفتم می‌خوام با هم کلاسی هم اتاقی نشم

اون دختره هم با هم اتاقیم خیلی صمیمیه

حالا نره بهش بگه :(

گرفتار شدما

ترم بعد اتاقمو عوض نکنم گیر چندتا عوضی بیفتم؟؟؟

خلاصه که موندم چه کنم