هیچ...

نپرسید لطفا :/
از مسائل شخصیم بیشتر از اونچه که می‌نویسم نپرسید

خب خب خب

واسه بن نمایشگاه زدم nfc

الان فهمیدم گوشیم nfc نداره :/

الان باید هلک و تلک پاشم برم بانک درستش کنم

 :(

واسه نهار اسنک خوردم

واسه شام هم باید باز همون اسنک رو میخوردم که هم حوصله نداشتم داغش کنم

هم اینکه تکراری بود دیگه

این شد که همینجور گرسنه طی کردم و اومدم تو نماز خونه که آناتومی رو بخونم و گاهی هله هوله ای شیرینی ای چیزی میخوردم

شب که شد دیدم یه نفر چند بار تماس گرفته و من گوشیم رو سایلنت بوده

تماس گرفتم دیدم مامانه

کل مکالمه مون سی و پنج ثانیه شد

اونم گفت هیچی فقط بابات گفته زنگ بزنیم ببینیم شام چی خوردی؟چیزی خوردی یا نه

منم گفتم آره خوردم 

گفت چی؟ گفتم یه چیزی خوردم دیگه و خداحافظی کرد و تمام

میدونی چیش برام عجیبه

اینکه اینا معمولا چند روز یه بار زنگ میزنن و دو شب پشت سر هم زنگ نمیزنن

اما خب شب قبلش هم زنگ زده بودن و مفصل حرف زده بودیم

اینکه چی شده که من شام نخوردم و اینا خیلی یهویی طور زنگ میزنن که شام خوردی یا نه یه نمه عجیبه

قبل از عید قمپز اومد که آره واسه تولدم میریم بیرون و جشن میگیریم و پیتزا می‌زنیم به حساب خودم

تو عید خواستم براش کادوی تولدش رو بخرم

گفتم بابا این بنده خدا میخواد کلی بریز و بپاش کنه حداقل یه کادوی تولد تپل بگیرم که جبران شه

خلاصه کادو رو گرفتم و دادم و تمام

اصلا قضیه جشن و اینا رو بالکل به روی مبارکش نیاورد 

گفتم خیالی نیست حتما یادش رفته یا اینکه بعداً سر فرصت رفتیم بیرون جشنه رو میگیره دیگه

تا یه روز یکی از بچه ها گفت فلانی تو قرار بود بابت فلان قضیه به من پیتزا بدی

منم دیدم سر صحبت باز شده گفتم آره قرار بود واسه تولدتم بریم بیرون و به من پیتزا بدی

یهو برگشت گفت نه من منظورم این بود که واسه تولدم میریم بیرون پیتزا میخوریم نه که مهمون من باشی :/

یعنی انتظار داشت واسه تولد خود نکبتش بریم بیرون و بریز و بپاش که چی تولد خانومه بعد هرکس واسه خودشو حساب کنه و تمام :/

حالا اینکه من دقیقا جمله ای که گفت رو یادمه و دقیقا هم تاکید شد بر اینکه مهمون اونیم و زد زیرش و دبه در آورد رو کاری نداریم

ولی خواهشاً انقدر قالتاق نباشین

انقدر هم قمپز در نیاین

این همونی بود که وقتی بچه ها واسه تولدشون نون خامه ای پخش میکردن می‌گفت که شیرینیش مونده س و فلانه و اخه و پیفه و تولد من بشه من کیک تولد میارم و فلان 

آخرشم همون نون خامه ای مونده رو هم نداد

بعدشم که بهش گفتیم کیکت چی شد پس ور داشت گفتش که نه منظورم این بوده که اگه کل بچه های فروردینی کیک میدادن منم باهاشون شریک میشدم و جمعی کیک میدادیم :/

در حالی که اون موقع اصلا حرفش این نبود


خلاصه که اینکه آدم باشین

انقدرم لاف نزنین

حالا تو هی بیا بگو من پولدارم و لاکچری ام و فلان

ما اونچه که هستی رو می بینیم عزیزم

نهایتشم تا یکی دو روز اول گول بخوریم

دلم میخواد نمایشگاه کتاب رو بیام

دیشبم به مامان اینا گفتم که میرم نمایشگاه رو

می‌خوامم بیام ها اما نمی‌دونم شرایط چطوری میشه و چه روزی جور میشه

نمی‌خوام با کلاسامون تداخل داشته باشه

واسه همین واسه گرفتن بن نمایشگاه شک دارم

میزنم که بن رو بگیرم هم میگه اطلاعاتت رو واسه ما نفرستادن

نمی دونمم کجا برم بگم اطلاعاتم رو بفرستن

از سال بالایی ها هم که میپرسم بلد نیستن :/

حالا شنبه یکشنبه ببینم چه خاکی تو سرم میریزم

پسرای ترمکی که عشقم و عزیزم میکنن تو پاچه هم


بسه دیگه این نون به هم قرض دادنا

امروز یا بهتره بگم دیروز با بچه ها برای اولین بار رفتم بیرون

رفتیم بستنی مخصوص خوردیم و شام رو هم فلافل زدیم

خوب بود در کل

جز اینکه آخراش نزدیک بود کوفت مون شه و در حالی که نیم ساعت مونده بود که دیگه در خوابگاه رو ببندن گوشی یکی از بچه ها گم شد که واقعا استرس آور بود

ولی در نهایت به خیر گذشت

یکی از بچه هام یخرده یبس بازی در آورد که رو مخ مون رفت یه نمه

 غیر از این باقیش خوب بود

غروبم قراره با یکی دیگه از بچه ها بریم سینما و شام رو هم احتمالا پیتزا بزنیم

دیروز اولین امتحان دانشگاهی مون رو دادیم

میان ترم جنین

با توجه به اینکه روز قبلش حالم بد بود و گلاب به رو تون بالا آوردم و درسم نخوندم و فقط یه خرده با هم اتاقیم یه تیکه ش رو مرور کردیم و کلا قیمه هام ریخته بود تو ماستام 

و اینکه می‌خواستیم بریم جسد ببینیم هم رو مخم بود و بعدشم بوی این فرمالینه بود چی بود نمی‌دونم که تا دو ساعت تو مغزم بود و خلاصه...

با هزار و یک بهونه دیگه که نگفتم و عیدم درس نخونده بودم فکر کنم از سه نمره دو یا دو و خرده ای بشم

خوب است عایا؟ یا بد است عایا؟؟؟

ولی واقعا اگه مریض نمی‌شدم می‌تونستم کامل بشم ها

تف

ریده شد به اولین امتحانم

هیچی دیگه

 رفتیم دیدیم اتفاق خاصی هم نیفتاد

فقط ده ثانیه اول که به پارچه های روشون نگاه کردیم ترس داشت

همین که استاد افتاد به جونش و تیکه تیکه کشیدن ماهیچه هاش ماهم دیگه تا کمر خم شدیم روش

الکی الکی این همه هم به خودم استرس دادم

اولش که رفتیم به استاد گفتم صورتش رو نبینیم

آخرش دیگه خودم کرمم گرفت پا شدم نگاهش کردم

هیچوقت دهن بازش رو یادم نمیره

البته فکر کنم استرس جنین هم بی تاثیر نبود

انقدر به فکر اون بودم که کلا ترس ازش رو یادم رفته بود

شیرینی و چای خورده تا خرخره

با مقدار زیادی استرس

دارم واسه جنین خر میزنم

و منتظر که ساعت ده شه

دختره تا حالا واسه پروفایلش عکس خودشو نذاشته بود  و هر روز میومد دم گوشم می‌گفت می‌خوام فلان عکسمو بذارم واسه پروفایلم و بهمان عکس رو بذارم اینستا و...
بعد از یه مدت ورق برگشت
ورداشت گفت نه من اصلا عکسم رو تو اینستا نمی‌ذارم و اخه و پیفه و فلان
حالا این چیزا اصلا واسه من یکی مهم نیستا و فکر کردن درموردش هم مسخره س
هر کی خواست عکسشو می‌ذاره هرکیم نخواست نمی‌ذاره و دختر و پسرم نداره
حالا من خودمم عکسم رو واسه پروفایلم میذارما بعد این میاد اینجوری میگه پیش من
گفتم خب لابد نظرش عوض شده دیگه یه خرده با خودش فکر کرده بعد تصمیم گرفته نذاره و خب طبیعتاً هم به من مربوط نیست
بعده یه مدت دیدم حرفاشو میخوره
یعنی انگار میخواد یه چیزی بگه و گاهی تا وسطاش هم میگه بعد یهو خودشو میزنه به کوچه علی چپ و میگی ادامه ش رو بگو نمیگه
یا دروغ میگه گاهی که حرفی که اول از دهنش در رفت یادت بره
باز بی‌خیالی طی کردم تا امشب
عکسای تولد دوستای خواهرش رو تو اینستاش نشونم داد
دقت کنید که خودش گفت و خودش نشونم داد و من اصلا از کجا باید می دونستم؟
یه لحظه خواهرش رو تو عکسه دیدم بعد سریع رفت بیرون گفت نه نه صبر کن بعد رفت از تو عکسهایی که خواهرش با تلگرام واسش فرستاده عکسا رو نشونم داد و گفت خواهرم تو اون عکسی که تو اینستاش بود خودش تو عکس نبود :/
با این حرکتش واقعا بهم بر خورد
خب خواهرت عکسا شو بذاره تو فضای مجازی یا نذاره چه دخلی به من داره آخه
فقط میتونم بگم خدا شفات بده بشر
اسمش رو هم از این به بعد به واسطه کاراش میذارم زیر آبی
من که اصلا این چیزا برام مهم نیست آخه پشت کوهی
بعدشم با خانواده گندیده ت که رابطه ندارم یا نمی‌شناسم شون که اینجور می‌کنی
مثل خودتم اسگل نیستم که این چیزا برام مهم باشه
پس فازت چیه گلابی؟
بعد حالا از اونور من با این صادقانه ترین حالت ممکن بین تمام بچه ها رو داشتم
یعنی بین بقیه با این رو راست تر بودم نسبتا
ولی دیگه تموم شد اینم اضافه شد به سطل آشغال ذهنم و از فردا منم واسش زیر و رو میکشم
ملت خل شدن خدایی
چته خو
تازه میخواست بیاد هم اتاقیم بشه
ولی با این اخلاق قشنگش نمی‌ذارم جور شه که بیاد
دیگه هر روز با این کاراش میخواد رو مخم رژه بره


بذار یه عهدی با خودم ببندم همینجا که مجبور شم بهش پایبند بمونم
سه شنبه اگه رفتم با خودم نمیبرمش
بعدشم دیگه باهاش نمی‌رم تا بسوزه
الان که حسش نیست میانترم دارم ولی بعداً میام مفصل توضیح میدم