هیچ...

نپرسید لطفا :/
از مسائل شخصیم بیشتر از اونچه که می‌نویسم نپرسید

۷۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

حالا که عرضه ی تصمیم گیری نداشتم

اتوبوس ظهر پنجشنبه کلا کنسل شد

تا با خیال راحت صبح جمعه برم

دیشب تصمیم قطعیم پنجشنبه ظهر بود
امروز صبح عوض شد به جمعه صبح
اینطور که معلومه آخرشم بلیط گیرم نمیاد و مجبور میشم شنبه برم :/

بهش گفتم فردا بره دانشگاه از اون پنجره کوچولوهای کلاس از کسایی که سر کلاسن عکس بگیره به عنوان مفسد کلاسی پخشش کنیم

قرار شد با سنگ هم یکی یه دونه بزنه پس کله شون و بابت هر نفر ده تومن بهش بدیم

البته این پیشنهاد سنگ خیلی به دل اون ننشست

متاسفانه اون بی حیاتر از من بود و سنگ پس کله رو با چوب در..... جا به جا کرد  :/


(البته اینم بگم که من چونه زدم و گفتم ده زیاده این قزمیت های ما حداقل سی نفر میرن و میشه سیصد تومن و خرجش بالاست که گفت ده نفر جمع شید واسه هر مفسد نفری هزار تومن بدین که قبول کردم و گفتم حله دادا)

با خودم میگم نذر کنم یه اتاق خوب با هم اتاقیای خوب تر و یه تخت زیر پنجره گیرم بیوفته
بعد یادم میوفته هنوز نذر قبولی آناتومیم رو انجام ندادم
:(

دیگه جرئت دستمال برداشتنم نداریم🤦‍♀️
برداشت هر برگ دستمال مساویست با چند عدد چشم غره 😬

انقدر فکر کردم و به نتیجه نرسیدم مغزم هنگ کرده

الان من واسه تعویض اتاقم و گرفتن تختی که تا یه سال زجر کش نشم چند راه دارم که نمیدونم کدومو بزنم تو سرم

یک اینکه جمع ظهر بلیط بگیرم و هلک و تلک پاشم برم و گوه ترین اتاق با تخت طبقه دوم نصیبم شه


دو اینکه جمعه صبح بلیط بگیرم و احتمال اتاق گوه و تخت گوه تر رو از صد در صد به پنجاه درصد کاهش بدم و خب اینطور باید صبح راه بیوفتم که از صبح راه افتادن متنفرم ضمن اینکه کل روز رو هم غذا نخواهم داشت مگر اینکه برم حاضری بخرم

و اونجایی بیشتر میسوزم که با زود تر رفتنم هم حتی جای خوبی گیرم نیوفته و آی بسوزم آی بسوزم


سه اینکه پنجشنبه روز عاشورا راه بیوفتم برم که حس خوبی بهش ندارم

احساس میکنم تو راه می میرم :/

اینجوری قشنگ تا فردا صبح که سایر بچه ها برسن میتونم یه گلی بابت اتاق سرم بگیرم که حتمی هم نیست

با توجه به شانس شخمیم بعد نیست که حتی در این صورت هم اتاق خوب گیرم نیوفته چون خیلی از بچه ها احتمالا زودتر از من میرن و همین هفته رفتن دیگه

ضمن اینکه میخوام شب عاشورا برم سر خاک عموم

میخوام اینجا باشم

نمیخوام برم😭😭😭😭


یه راه دیگه هم اینکه همین فردا پس فردا جمع کنم برم و چند روز از تنهایی اونجا کپک بزنم و تاسوعا عاشورا که میخوام اینجا باشم هم هیچی و غصه کش بشم اونجا هیچکسم از دوستام نیست و تنهای تنهام ولی عوضش تا یکسال تخت و اتاقم رواله



عاقلانه ترین کار گزینه آخره ولی دست و دلم بهش نمیره

منه دیوانه چه کنم؟



پی نوشت1:آخه خدا جونم قربونت برم بین اون همه اتاق و اووووون همه آدم چرا منو با اون یابو علفی هم اتاقی کردی؟ باو من حالم خوش نی مراعاتمو میکردی چی میشد خو؟ اون از اون ترم اینم از این ترم 😭

مگه من دختر بدی بودم؟ 


پی نوشت 2:دلم پیش اون گزینه ظهر عاشوراست

به نظرتون اگه ظهر عاشورا راه بیوفتم می میرم یا نه؟

عاقا ما روزی ده دوازده بار فشار بابام رو میگرفتیم و بالا بود
می ترسوندیمش(به خصوص من) که فشارت بالاست و پایین نمیاد و خطرناکه و...
بیچاره یه بار قرصم خورده بود چند دقیقه بعد فشار گرفت باز پایین نیومده بود
گفتیم خب یه خرده طول میکشه تا اثر کنه
نیم ساعت بعد باز گرفت یه کوچولو پایین اومده بود
دیگه مامانم گفت این انقدر به فکرشه استرس گرفته اصلا پایین نمیاد
خلاصه همچنان قلبش درد میکرد
یه شبم اومد گفت نمیدونم چرا پوست دستم اینطوری شده خشکه
اینجانب پزشک اعظم تشخیص دادم از صفراشه😁
گفتم فلان چیزا از عوارض صفراست
اونم گفت راس میگی ها شاید اصلا مشکل اصلیم صفرامه(چون تو آزمایشاش قلبش مشکلی نداشت) 

قندشم بالا بود
یعنی تو اون برگه آزمایشگاه 98 بود که عادیه خب زیر صد
ولی دستگاه خودمون بالای صد نشون میداد
خوش خواب برگه آزمایشش رو دید گفت خب قندت که نرماله
من گفتم نهههههههه اینجا واسه این قندت رو کم نشون داده که دوازده ساعت قبلش چیزی نخوردی و رفتی آزمایش دادی وگرنه قندت بالاست و شما خانوادگی ارثی مشکل قند دارین و نود و هشتم حتی بالاست و همه ش دوتا با صد فرق داره
دوتا دیگه بری بالا تمومه 100 تا 120 میشه پیش دیابت باید مراعات کنی
خلاصه بین علما اختلاف افتاد
دیگه انقدرم ترسونده بودیمش بیجاره گیج شده بود
یه بار میگفت برم دکتر واسه صفرام
بعد میگفت خب قندم رو خوش خواب میگه خوبه دیگه چرا برم پیش دکتر؟
منم میگفتم بابا تو خودتم نمیدونی چته یه بار میگی قند یه بار میگی صفرا
تو میخواستی واسه صفرات بری خب چیکار به قند داری؟ 
گفت آره واقعا خودمم نمیدونم چمه
رفتیم آزمایش منو بدیم
طبقه پایین آزمایشگاه یه دکتره هست خیلی قبولش داریم و آشناست قرار شد بعده آزمایش من بریم پیش اون آزمایش هاش رو نشونش بده
چون هنوز جواب اسکن قلبش حاضر نشده بود و نمیشد بریم پیش دکتر قلبش
رفتیم و چون صبح زود بود بسته بود
من آزمایشم رو دادم و برگشتیم گفت خودم ظهر دوباره میرم
من ظهر خوابیدم تا نصفه شب
نصف شب پاشدم دفترچه ش رو دیدم که مهر دکتره پاش بود و فهمیدم ظهر رفته
صبح اومد خودش رفت قند و فشارش رو گرفت بعدم رفت نون خرید
اومد گفت امروز همه چی مون خوبه(منظورش قند و فشارش بود) بیا صبحانه مون رو بخوریم
بعدم نشست حرفای دکی رو گفت که گفته عاقا همه چیت خوبه
قندتم خوبه و مشکل نداری
واسه فشارم گویا کاف رو کج می بستیم و یه دونه بالاتر نشون میداده که امروز صبح دیگه گرفته بود خوب بود
بهشم گفته بود همه ش واسه استرسه و این مشکل قلبت و اینا از اعصابته

تو نگو ما این بیچاره رو انقدر میترسوندیم و روزی چهل بار فشار میگرفت استرس بهش وارد میشده بدتر فشارش می رفته بالا😂
بیچاره چقدر دعواش میکردیما😆😆😆
جرئت نداشت چیزی بخوره دیگه
بابای من کلا قندهایی که با چایی میخوره به اندازه نخوده بهش میگفتیم اونم نباید بخوری
چای شیرین رو که هر روز صبح میخورد دیگه نخورد
تو دوغم آب میریختم که زیاد شور نباشه فشارش بالا بره 🤦‍♀️
کل رژیم غذاییش رو هم عوض کرد
خب این طفلی با این حجم از فشار و تغییرات چطور میخواست استرسم نگیره


صفراشم گفته بود مشکلی نداره و گویا تشخیصم به درد عمه م میخوره😁
یه قرصم بهش داده بود میگفت اونو دیشب خورده دیگه اوکیه اوکی شده و قفسه سینش درد نکرده دیگه

خلاصه که نه از این ور بوم بیوفتین نه از اونور بوم
نه سلامتی تون واستون بی اهمیت باشه
نه اینجوری مثل ما دیگه عن قضیه رو در بیارین

حالا صبحم بهش میگم باشه حالا دوتا لیوان بشور یه چایی بخوریم
میگه دکتر بهم گفته لیوان نشور :/
میگم دکتر فقط گفته لیوان نشوری؟ 
میگه آره گفت لیوان شستن واست خوب نیست 😁
گفتم خب باشه گفته لیوان نشوری دیگه؟ لیوانارو ول کن بقیه ظرفا رو بشور
میگه نه گفت کلا شستن هرگونه ظرفی برات ضرر داره
دیگه آخرم راضی شد سه تا لیوانو گربه شور کرد نشستیم صبحانه مونو خوردیم
دو روز مهربون شدم میخواست سو استفاده کنه😡
ولی نمیدونه من در امر ظرف شستن به هیچ وجه کوتاه نمیام والسلام 👊


پی نوشت:شاید بپرسین توکه انقدر حالت از ظرف شستن بهم میخوره تو خوابگاه چه غلطی میکردی؟ 
خب باید بگم که یه سری غذاها که تو سلف دانشگاه بود و با اون ظرفا که من بهش میگم ظرف غذای زندانیا و در آخر خودشونم میشستنش
یه مقدار از ظرف های مثلا شام و اینا رو خودشیفته میشست
تو امتحانام یه بسته ظرف و لیوان یه بار مصرف خریدم و نصفش رو بردم و تو یه بار مصرف غذامو میخوردم
دیگه یه روزایی هم که مجبور بودم با چندش تمام میشستم و به زمین و زمان لعنت میفرستادم

یه کپه لباس شسته رو تختمه که حوصله ندارم جمعش کنم

پارسال از شیش ماه قبل چمدونم بسته بود اما الان... 

وب بچه هایی که قبول شدن رو میخونم دارن از وسایل مورد نیاز خوابگاه و ذوق واسه دانشگاه می نویسن منم دلم میخواد

انگار واسه خودم صد سال پیش بوده

کاش ترمک بودم و با همون ذوق می رفتم

نمیدونمم چه مرگمه

از یه طرف دوست دارم برم

خصوصا تا یکی دوهفته پیش که لحظه شماری میکردم واسه رفتن

الان که کم کم باید جمع کنم دلم نمیخواد

نمیخوام برم

به انتقالی هم راضی نیستم

این چه زندگی گوهیه که من دارم آخه؟

خصوصا بعده این ماجرای عموم و دکتر رفتن های بابا که منم همه ش همراهش بودم

احساس میکنم دلم بیشتر از همیشه واسش تنگ میشه

هی نگاش میکنم

هی غصه میخورم

الانم دارم گریه میکنم

پارسال که اینجوری نبودم

آخه چرا این زندگی همه ش رنجه و رنجه و رنجه

من دلم اتاقمو میخواد

الان اگه برم تا تابستون سال دیگه نمیتونم اینجوری درست حسابی خونه باشم

أه أه أه

اصلا کاش میشد خونه مون بره اونجا ☹️

دستم درد میکنه :(

اونجا دردش کمتر بودا

اومدیم خونه زیاد درد میکنه

عنوان رو هم از حرفای یه بچه قاپیدم

چند روز پیش که منتظر بودیم آزمایش بابا تموم شه

یه دختر بچه بود که اومده بود آزمایش خون بده

یه کولی بازی در آورد که داشت میزد رو دست من

البته که موفق نشده رکورد منو بشکنه ها

چون من از همون مطب دکتر گریه میکردم تا آمپول رو مثلا بنویسه و تا بریم بخریم و بزنمش

ولی این طفلی فقط وقتی نوبتش شد که بره تو اتاق شروع کرد به سلیطه بازیاش

آخرم که رفتن بیرون گویا مامانش اون پنبه رو دستش رو برداشته بود

ییهو شروع کرد به نعره زدن که دستمو خراب کردین

انتظار داشت مثلا این دسته که دیگه خراب شده رو دور بندازن یه دونه نو شو بهش بدن :/

دیگه برگشتن طرف پنبه و چسب از نو بهش داد راضی شد رفت نیم وجبیه سلیطه😂

رفتم آزمایشه رو دادم

صبح همه ش دلم میخواست صبحونه بخورم ولی نمیشد

رفتم دشویی و بعدش رفتیم آزمایشگاه

جدیدا پیشرفت کردم و گریه نمیکنم

کنکوری هم که بودم و رفتم آزمایش بدم انقدر گریه کردم و کولی بازی در آوردم که دهن طرف سرویس شد

خرس گنده خجالت نمیکشه طور نگام کرد و چند تا درشت بارم کرد

اما اینبار هیچ نگفتم فقط وقتی تموم شد گفتم یه چسب بده بزنم روش

گفت خون نیومده که و یه چسب زخم کوچولو بهم داد

اما من منظورم چسب زخم نبود که

از اون سفید گنده ها میخواستم که بپیچونم دور دستم ولی نداشتن از اونا

آخرم یه لیوان بهم داد که ببر ازمایش ادرارت رو بده

حرص خوران و لیوان به دست رفتم پیش بابام میگم خو تو چرا به من نگفتی ادرار هم هست

من صبح رفتم دشویی الان هیچی نمیاد

دیگه رفتم تمام تلاشمو کردم تا آخر موفق شدم 😝


بعدش رفتیم آموزشگاه

بابا گفت اگه بشه پرونده ت رو ببریم یه جا دیگه امتحان بدی

یه مربی دم در بود ازش پرسیدیم گفت ببین اینا باید حتما چند بار رد کنن

خود افسره گفته بهم گفتن از هر ده نفر باید سه نفر رو قبول کنی(کثافط های حروم لقمه)

بعدم گفت میشه از یه شهر ببری یه شهر دیگه اما نمیتونی ببریش آموزشگاه دیگه ای تو همین شهر

حالا بابا رفت که بپرسه از یه آموزشگاه دیگه ببینه چی میگن

گفت برو یه بار امتحانت رو بده اگه نشد ببر شهر دانشجوییت همونجا امتحان بده

حالا تا ببیننم چی میشه دیگه هرچند اونجا احتمالا سختگیر تر باشن